Niuuking
Niuuking
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

فراموشی 1

...
...


پنجره های اتاقش را دوست داشت ، از پشت پنجره آسمان آبی را نگاه می کرد و در رویای خودش غرق می شد ، لبخند کم رنگی روی لبش نشست ، به خودش آمد و چرخ ویلچرش را به حرکت در آورد .

در همان لحظه تقه ای به در نواخته شد ، متعاقب پرستار وارد اتاق شد ، به سویش چرخید با دیدنش لبخندش پر رنگ تر شد .

پرستار گفت :

&غذاتو آوردم .

دستی به گلبرگ های سبز کشید . زمزمه کرد :

*غذای بچه هامم آوردی ؟

پرستار به گل های اتاقش چشم دوخت . مهربان نگاهش کرد :

&اول غذای خودت بعد اونا . باشه ؟

غمگین نگاهش کرد ، پس بچه هایش چه می شد ! معترض گفت :

*اول بچه هام باید سیر بشن .

کنارش نشست ، حرف های بی سر و ته اش را دوست داشت ، با خود فکرکرد ای کاش او هم بی خیال از دنیا باشد . لبخند دلگرم کننده ای مهمانش کرد .

& باشه. پس اول غذای بچه هاتو میدم ؟ بعد خودت !

راضی شد ، حس پرواز داشت . بچه هایش باید در اولویت باشند . می دانست بچه هایش به حمایت احتیاج دارند .

آرام گفت :

*بچه هام این فصل که میشه بد اخلاق می شن . بهار که بیاد مهربون می شن .

پرستار نفس عمیق کشید و تنها نگاهش کرد . سپس لیوان آب را در درست گرفت و به سوی گل های دوست داشتنی رفت . مشتی آب روی دستش ریخت و گل برگ هارا آبیاری کرد . رو به چشم های سال خورده اش لب زد :

& خوبه ؟ راضی شدی ؟

از سر رضایت چشم های پر چین و چروکش را که نشانگر گذر زمان بود بست و به کاکتوسش اشاره کرد .

*اون بچه امم غذا بده .

پرستار خندید :

&اون بچه ات خودساخته است . ساخته شده واسه روزهای سخت و بی غذا.

چشم های معصومش غمگین شد . چگونه می توانست میان بچه هایش تبعیض قائل شود ؟ بی رمق گفت :

*عیب ندارد . بهش غذا بده . گناه داره غذا خوردن بقیه رو می بینه دلش می شکنه !

پرستار آه عمیقی کشید و چند قطره آب بر روی کاکتوس پرخار پاشید .

چشم های بی فروغش بسته شد . بی آن که خودش ذره ای غذا بخورد .


دوستبچهپرستارamp غذاتو
زندگانیم و زمین زندان ما است ، زندگانی درد بی درمان ما است ، راندگانیم از بهشت جاودان ، وین زمین زندان جاویدان مااست ، گندم آدم چه با ما کرده است، کآسیای چرخ سرگردان مااست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید