پنجره های اتاقش را دوست داشت ، از پشت پنجره آسمان آبی را نگاه می کرد و در رویای خودش غرق می شد ، لبخند کم رنگی روی لبش نشست ، به خودش آمد و چرخ ویلچرش را به حرکت در آورد .
در همان لحظه تقه ای به در نواخته شد ، متعاقب پرستار وارد اتاق شد ، به سویش چرخید با دیدنش لبخندش پر رنگ تر شد .
پرستار گفت :
&غذاتو آوردم .
دستی به گلبرگ های سبز کشید . زمزمه کرد :
*غذای بچه هامم آوردی ؟
پرستار به گل های اتاقش چشم دوخت . مهربان نگاهش کرد :
&اول غذای خودت بعد اونا . باشه ؟
غمگین نگاهش کرد ، پس بچه هایش چه می شد ! معترض گفت :
*اول بچه هام باید سیر بشن .
کنارش نشست ، حرف های بی سر و ته اش را دوست داشت ، با خود فکرکرد ای کاش او هم بی خیال از دنیا باشد . لبخند دلگرم کننده ای مهمانش کرد .
& باشه. پس اول غذای بچه هاتو میدم ؟ بعد خودت !
راضی شد ، حس پرواز داشت . بچه هایش باید در اولویت باشند . می دانست بچه هایش به حمایت احتیاج دارند .
آرام گفت :
*بچه هام این فصل که میشه بد اخلاق می شن . بهار که بیاد مهربون می شن .
پرستار نفس عمیق کشید و تنها نگاهش کرد . سپس لیوان آب را در درست گرفت و به سوی گل های دوست داشتنی رفت . مشتی آب روی دستش ریخت و گل برگ هارا آبیاری کرد . رو به چشم های سال خورده اش لب زد :
& خوبه ؟ راضی شدی ؟
از سر رضایت چشم های پر چین و چروکش را که نشانگر گذر زمان بود بست و به کاکتوسش اشاره کرد .
*اون بچه امم غذا بده .
پرستار خندید :
&اون بچه ات خودساخته است . ساخته شده واسه روزهای سخت و بی غذا.
چشم های معصومش غمگین شد . چگونه می توانست میان بچه هایش تبعیض قائل شود ؟ بی رمق گفت :
*عیب ندارد . بهش غذا بده . گناه داره غذا خوردن بقیه رو می بینه دلش می شکنه !
پرستار آه عمیقی کشید و چند قطره آب بر روی کاکتوس پرخار پاشید .
چشم های بی فروغش بسته شد . بی آن که خودش ذره ای غذا بخورد .