رویا شاکری
رویا شاکری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

مسابقه مدرسه


من برگشتم

نمی دونم چند روزه که ننوشتم فقط می دونم از تعداد روزای سال گذشته. حال الانم مثل خوردنی بستنی تو دل تابستونه.

چقد دلم برای نشتن تنگ شده بود. انگار کلمات توی مغزم دارم همو حول می دن که زودتر بیان بیرون. بهشون حق می دم خیلی وقته توی ذهنم موندن.

یادمه اولین باری که نوشتم 12 سالم بود. یه مسابقه داستان نویسی برگزار شده بود و منم تصمیم گرفتم داستان بنویسم و توی مسابقه شرکت کنم. وای با چه ذوقی نوشتم. هر دیالوگی رو که می نوشتم بلند می شدم خودمو جای شخصیت داستانم می اگذاشتم و نقششو بازی می کردم همین کارم باعث می شد بتونم داستان پردازی بهتری کنم.

اون موقع ها خونمون کامپیوتر نداشتیم. تازه یه خدمات کامپیوتری سر خیابون باز شده بود. از مامانم پول گرفتم با ذوق رفتم آونجا و خواستم برام تایپش کنند. قرار شد من از روش بخونم و خانمی که آونجا کار می کرد تایپش کنه وقتی می خوندم تصور می کردم الان اسم منو به عنوان نویسنده برتر معرفی می کنند و من میرم بالا سن و با کلی ذوق آدمای تو سالن رو نگاه می کنم.

تایپش که تموم شد توی پوشه طلق صورتی با یه گیره مشکی گذاشتم. وقتی می خواستم برگردم خونه آونقدر ذوق داشتم که دوست داشتم از کافینت تا خونه فقط بدوم اما یاد حرف مامانم افتادم که می گفت رویا دیگه تو بچه نیستی. تو خیابون اینقدر ندو. دست خودم نبود وقتی از چیزی خوشحال بودم بالا پایین می پریدم و می خندیدم. البته توی مسیر حواسم بود که نخندم چون یه بار که داشتم از خوشحالی می خندیدم یکی بهم گفت مگه خول شدی الکی می خندی.

به هر حال خودمو کنترل کردم و رسیدم خونه. شب پوشه رو گذاشتم کنارم و خوابیدم.

فردا صبح سریع لباس مدرسم رو پوشیدم وصبحونه خوردم و رفتم مدرسه موقع صبحگایی معلم پرورشیمون اعلام کرد امروز روز آخر مسابقست هر کی داستانشو آماده کرده بیاره دفتر.

منم قبل شروع کلاس رفتم توی دفتر و داستانم رو تحویل دادم. تا خواستم برم مدیرمون گفت آفرین دخترم، حالا داستانت راجع به چیه گفتم راجع به دو تا خواهر دو قلو که همدیگه رو تو بچگی گم کردن و بعد چند سال همو پیدا می کنند. معلم پرورشیمون که داشت آونجا چایی می خورد یه دفعه نگام کرد و گفت اینکه ربطی به مسابقه نداره ما گفته بودیم داستان باید درباره نماز و خدا باشه، یه لحظه احساس کردم سرم داره گیچ میره. بهش گفتم خانم معلم شما گفتید مسابقه داستان نویسیه دیگه نگفتید باید حتما راجع به چیز خاصی باشه.

انگار یه بغض داشتم دوست داشتم بگه حالا اشکال نداره داستان تو رو هم توی مسابقه شرکت می دیم. معلم پرورشی بلند شد و داستانم رو از میز مدیر برداشت آومد کنارم وگفت چرا گفتیم، خودم توی برد زدم. حتما حواست نبوده. حالا اشکال نداره سال بعد شرکت کن.

این جملش انگار تیر خلاص بود برام بهش گفتم خوب حالا این یکی رو شما ببرید مسابقه بگید نمی دونسته موضوع نماز بوده شاید قبول کنند، خواهش می کنم. داستانم رو گرفت سمتمو و گفت نه دخترم نمیشه. ان شالله سال بعد الانم داره کلاست دیر میشه بهتره بری سر کلاست منم کلاس دارم و رفت.

اونجا من موندم وداستان توی دستم. دوست داشتم گریه کنم. خودمو دلداری دادمو و گفتم اشکال نداره گریا نکنیا. و بعد رفتم سر کلاس. توی کلاس اصلا حواسم به هیچی نبود. زنگ تفریح رو که زدن دوستم آومد پیشم و گفت چی شده چرا این همه ناراحتی. ماجرا رو بهش گفتم. کلی دلداریم دادو بعدم گفت داستانتو می زاری منم بخونم؟

گفتم آره بیا ببر خونه بخونش اینقدر حالم بد بود که حوصله هیچی نداشتم. رفتم خونه. تو خونه سریع ناهارمو خوردم و خوابیدم. فکر نکردن بهش برام راحت تر بود. فرداش که رفتم مدرسه اصلا سراغ داستانمو از دوستم نگرفتم. هنوز ناراحت بودم. بد جوری رویاهایی که ساخته بودم خراب شده بود.

دو روز بعدش کم کم با این مسئله کنار آومده بودم. صبح که رفتم مدرسه وقتی صف صبحگاهی تموم شد چند تا از بچه های مدرسه آومدن پیشم و گفتن وااای ما داستان تو رو خوندیم خیلی خوب بود.حتی گریمون کرفت. تازه فهمیدم دوستم از داستان من خوشش اومده بود ودست به دست بین بچه های مدرسه چرخیده بود. وقتی به دوستم گفتم داستانم کجاست گفت تا دیشب دست مرضیه بود امروز نمی دونم مرضیه به کی داده.

تو مدرسه اکثر بچه ها راجع به داستان من حرف می زدن. منم کلی ذوق کردم. نمی دونم چرا انگار روزی که داستانمو نوشتم دوست داشتم کسی که می خونه از خوندنش لذت ببره و بگه من از این داستان بیشترین لذت رو بردم ولی حالا جای یک نفر چندین نفر خونده بودن و می گفتن ما خیلی لذت بردیم. من نفر اول نشدم ولی یه جور دیگه ای رفتم روی سن و یه جور دیگه ذوق کردم و دوستامو نگاه کردم.

از اون زمان سال ها می گذره و هنوز من عاشق داستان گفتن و نوشتنم اما چیزی که برام جالبه دیگه هیچ وقت برام مهم نبود توی مسابقه ای شرکت کنم تا نفر اول بشم همین که آدما داستانمو می خوندن ولذت می بردن و راجبشون حرف می زدن من هر بار می رفتم روی سن و جایزه نفر اول رو می گرفتم

داستانقصه پردازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید