رؤیا بیدانجیری
رؤیا بیدانجیری
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

سرطان



" دردِ تاریکیست! "

لمس دست کوچکش

حس نبض ریز و کند و ممتدش

دیدن هر شاخه ی مو ی به روی بالشش

چشم های کم فروغ و انتظار مبهمش...

او و امّید درون قلب گرم و کوچکش،

در کشاکش، در تکاپو، در نبرد

دست های نرم چون برگ گلش هم بی صدا،

شبنم روی کویر گونه اش را می چکاند در فضا

همچنان معصوم و پاک و بی ریا،

لای موها ی عروسک های خود،

روزهای شاد خود را می کند گاهی مرور

گاه شاید در میان نغمه ی راز و نیاز مادرش،

می کند از بین این ها هم عبور

دست در دستان گرم مادرش،

با امید توی قلب کوچکش،

با نگاه مملوء از رنگ غمش،

همچنان خوابیده روی تخت خود در انتظار

منتظر تا که بتابد نور سبزی از میان آسمان...

17/8/97


شعر نوشعر نیماییامید
و مبتلا به شعر :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید