رؤیا بیدانجیری·۴ سال پیشامّیدکه از امّید سرشار است..که او حتی دلش روشن تر از دیروزو ساعت حول و حوش پنج و نیم عصر،تمام راه های منتهی بر غصه ها را بستنشست و سنگ هایش را د…
رؤیا بیدانجیری·۵ سال پیشسرطان" دردِ تاریکیست! "لمس دست کوچکشحس نبض ریز و کند و ممتدشدیدن هر شاخه ی مو ی به روی بالششچشم های کم فروغ و انتظار مبهمش...او و امّید درون قل…
رؤیا بیدانجیری·۵ سال پیشپل چوبیزمستان است...پل فرسوده ی بین امید و آرزوهایش،کنون آغشته از برفی سپید و سرد!و او فرسنگ ها راهی دراز و دور و جان فرساپر از عصیان، پر از سردرگ…
رؤیا بیدانجیری·۵ سال پیشنارنجی :)بستن پنجره ی باز اتاقی تاریک،شد بهانه انگار!شعر غمگینم را شد مقصر این بار!زوزه ی بادی سرد...پرده ها رقصیدند...کوچه ها ی شهری تا همیشه در خو…
رؤیا بیدانجیری·۵ سال پیشبارانبی گمان در زیر باران واژه ها بارید!بذر شعرش را میان دفترش پاشید!روز سوم، ماه آبان، ساعتِ شش بودآسِمان نزدیک مرز گریه ای تازهبا دو دستِ توی…