بستن پنجره ی باز اتاقی تاریک،
شد بهانه انگار!
شعر غمگینم را شد مقصر این بار!
زوزه ی بادی سرد...
پرده ها رقصیدند...
کوچه ها ی شهری تا همیشه در خواب،
زیر گام مردی خسته از بیداری
خسته از شب هایی تیره و طولانی
یک به یک طی می شد...
او غبار سرد کوچه ها را می برد...
خش خش جاروی مرد نارنجی پوش،
نغمه ی خاموش شهر بی روحش بود!
گرمی سیگارش،
مرهم بی رحم سردی قلبش بود!
در مسیرش هر بار،
چیزها یی را دید...
کالبد بی جانی...
مرگ تلخ قمری...
نامه ای از یک عشق...
شاخه ای از یک گل...
قصه ای بی تقدیر...
برگ هایی هم زرد
ته سیگاری سرد...
برگه ی امتحان انشا
دو سه سطری درد دل با دنیا...
کوچه ها را طی کرد
همه را جارو کرد
خاطره ها را برد
صبح روز فردا،
کوچه هایی خالی
از تمام آنچه
مرد نارنجی پوش
شب قبلش می دید!
#رؤیا_بیدانجیری
به تاریخ 97/10/7 سروده شده و به تاریخ 99/1/25 گداشتمش تو ویرگول :)
تصمیم گرفتم از قدیمیا شروع کنم تا برسم به شعرای جدیدترم و شاید یکم قشنگ ترم ;)