رؤیا بیدانجیری
رؤیا بیدانجیری
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

پل چوبی

زمستان است...

پل فرسوده ی بین امید و آرزوهایش،

کنون آغشته از برفی سپید و سرد!

و او فرسنگ ها راهی دراز و دور و جان فرسا

پر از عصیان، پر از سردرگمی، حیرت

پر از تشویش ها، تردید

پر از تاریکی مطلق

به جان پیموده تا اینجا!

و حالا ارتعاش زانوانی خسته و زخمی،

عبور از این پل فرسوده ی چوبی چرا خواهد؟!

...

نسیم سوزناکی در خلاف معبر فرسوده ی چوبین،

دو پلک خسته اش آرام می بوسد!

و ذرات بلورین یخ و بوران هر از گاهی،

به زیر گام هایش ناز می رقصد!

...

به نیمه می رسد این معبر چوبین...

به آخر می رسد این راه طولانی...

به زحمت می کشاند باز هم خود را...

و اینجا انتهای آن همه سختی است!

...

به سمت کاج پوشیده شده از برف...

و سر تا سر همه برف است و برف و برف...

...

و او با دست بی حس و کبود از رخنه ی سرما

سپیدیِ به روی سنگ قبرش را

دوباره ساکت و آرام می روبد

و زیر لب برایش شعر می خواند

دو قطره بی صدا از چشم هایش باز می بارد...

7/11/97


و مبتلا به شعر :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید