وقتی پاییز از راه میرسد؛ سراسر شوق و اشتیاق میشوم از دیدن رقص برگهای اخرایی و سرخ و نارنجی. دلم غنج میرود و عشق میکنم از آمدن دَمدَمای غروب پاییز...
دلم میخواهد گرگ و میش غروب وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم و لُختیِ درختها، لَختیِ سایههای خسته از کار روزانه را برایم به نمایش میگذارد، چای داغم را سر بکشم و کیف کنم.
هر لحظه از پاییز برای من قشنگ است از شروعش تا نقطه پایان بلندش، بلندی که بهانهای برای جشن گرفتن میشود.
شب چله که میشود انار گچیام را در دستم میگیرم و هر جا که باشم و شب چله را بگذرانم آن انار هم همراه من و در تمام عکسهای یلداییام است.
آن سالی که او را از دست دادم، نه دل و دماغ زندگی داشتم و نه زنده ماندن...
تمام آن پاییز جان کَندم تا رگهای ریشریش و پارهام را به زندگی بخیه کنم و وقتی یلدا رسید، بغض قلمبه در گلویم را خوردم و با انار گچی که هدیهای غیرمنتظره به من بود؛ به شب نشینی رفتم. آن شب، جای خالی او مثل یک سوزن هر چند دقیقه یک بار پوستم را میگزید.
از آن پاییز به بعد آن انار گوشهای از میزم، جلوی چشمانم است گاهی میرقصد و پرواز میکند با خیالم تا محضر او..
گاهی گوشهای دور ازچشمم میماند و به محض اینکه داغم را در انبوه روزمرگی و مشغله دنیاییام به فراموشی میسپارم، جلوی چشمم ظاهر میشود و البته که فقط به نمناکی چشمانم هم بسنده نمیکند.
با وجود همه تلخکامیهای گذشتهام، شب یلدا برای من حکم عید را دارد، درست مثل رسیدن بهار، مثل مهمانی که مدتها انتظار دیدنش را کشیدم، مثل لحظه وصال و فراموشی هر چه هجران و سختی است.
حالا که زمان برای درد و رنجم، مُسَکِن موقت شده است و دنیا بالاخره روی خوشش را به من هم نشان داده است، میتوانم اعتراف کنم با هر حس و حالی، حتی در اوج بدوبیراه گفتن به زمین و زمان، باز هم #یلدا دوست داشتنی است.
انگار وسط برهوت بدبیاریها، یلدا میخواهد بگوید گوربابای دنیا و هرچه بدبختی! همین یک دقیقه بیشتر را بهانه کن و بخند، بخند حتی اگر بغض خفهات کرده، بخند حتی اگر صبح اولین روز زمستان، جیبت خالیتر از قبل میشود، بخند حتی اگر او را کنارت نداری، دردهایت ، رنجهایت را بگذار پشت در پاییز و بخند....