ro.     زا
ro. زا
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

سبز چشمْ‌خربزه‌ای بابا

خانواده خاله شهین، تنها فامیل لوکس ما محسوب می‌شدند. کوچک و بزرگ فامیل، همسر خاله شهین را با لقب حاجی صدا می‌کردند البته معلوم نبود حاجی دقیقا چه شغلی را پیشه کرده بود که یک شبه، خانه سمت دروازه قزوین را فروخته و سعادت‌آبادنشین شده بود.
«اشرف»، دختر خاله شهین کانّه اسمش اشرافی زندگی می‌کرد و در آن سال‌ها که هنوز عمل زیبایی بینی، به عنوان عمل پیش فرض روی صورت ایرانی‌ها محسوب نمی‌شد، دماغش را سربالا عمل کرده بود و یک سرسره روی صورتش خودنمایی می‌کرد که هزینه نصب همان سرسره روی صورتش از قیمت پیکان ما بیشتر بود.
پسرِ خاله شهین هم ناصر نام داشت که تجرد و روی مد بودنش، او را به یک مورد نادر برای ازدواج تبدیل کرده و به تعریف جوانان امروزی، کراش نصف دختران فامیل بود. اما من با همان سن کم و عقل نارسم می‌فهمیدم که این ناصر هیچ چیزی ندارد جز بابای پولدار!
با اینکه ناصر به تیپ و قیافه‌اش می‌رسید و موهای ژل زده‌اش همیشه از فرق وسط سرش، آبشاری آویزان بود و با شلوار لی و کفش تیمْ‌برلن، از دخترها دلبری می‌کرد؛ اما درس‌های مدرسه را به زور قبول می‌شد و اگر خاله، هر چند ماه یک بار به عنوان کمک به مدرسه، سبیل مدیر مدرسه را چرب نمی‌کرد، مانند موج عظیمی از دهه شصتی‌های دیگر که به درجه رفوزه‌گی نائل می‌شدند و تصمیم به ترک تحصیل می‌گرفتند، باید به عنوان یک دیپلمْ ردّی دنبال کار در بازار و شاگردی می‌گشت.
آن سال‌ها که هنوز در ماه رمضان، ربنای شجریان از تلویزیون پخش می‌شد و تا چشم به هم می‌زدی صبح پاییزی، شب می‌شد و سفره افطار برپا بود؛ رسم هرساله خانواده خاله شهین، مهمانی افطاری به کل فامیل بود که البته این مهمانی برای هر کسی، از یک بُعد، خاص، مهم و استراتژیک بود.
دخترهای دبیرستانی فامیل، حسابی برای این روز خاص، خوش تیپ می‌کردند و اگر پشتِ لب سبز و ابروهای کلفت و درهم اجازه می‌داد، سعی می‌کردند با عشوه و طنازی، جایگاه خودشان را تا دیدار بعدی، در قلب شلوغ ناصر تثبیت کنند. از تثبیت جایگاه در ترمینال دل پسرخاله که خیالشان راحت می‌شد، نوبت می‌رسید به کمک به خاله و در مجموع کلفتی تا حد مرگ تا خاله بفهمد که فرد مذکور دختر کاری و با سلیقه‌ای است و می‌تواند در لیست انتظار برای ازدواج ناصر گنجانده شود.
برخی از مردان فامیل هم به قول بابا، دنبال کاسه لیسی پیش حاجی بودند تا از قِبَلِ کارهای مجهول و ریز و درشت حاجی، دست خودشان یا پسرشان به جایی بند شود.
پسرهای فامیل هم که از میزان جذابیت ناصر برای دختران، دل خوشی نداشتند، به سرپرستی حسن، پسر کله خراب و پر شر و شور دایی محسن، گعده مخصوص خودشان را تشکیل می‌دادند و بدون حضور ناصرِ دون ژوان، درباره فوتبال و سگا و میکرو و آتاری حرف می‌زدند و سوژه دست انداختن و خندیدن پیدا می‌کردند.
گرچه همه از چند روز قبل مهیای رفتن به این مهمانی می‌شدند اما پدر و مادر من اعتقادی به این موضوع نداشتند. همین شد که یک روز، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، مادرم دستپاچه گفت: «اون شلوار مدرسه‌ات رو درست دربیار، اتوش خراب نشه، شب می‌خواهیم بریم مهمونی خونه خاله‌ات»
من که روزه نصفِ روزه‌ام، رمقی برایم نگذاشته بود و می‌خواستم با یک بالش روی زمین ولو شوم، از جا پریدم و گفتم: «ولی من که هیچ لباسی ندارم بپوشم!»
مادرم چشم غره‌ای به من رفت و گفت: «این‌همه لباس داری، یکی‌اش رو انتخاب کن!»
عصبانی بالش را به زمین کوبیدم و گفتم: «من که تو کمد لباسی نمی‌بینم مگه بخوای با مانتو مدرسه بیام که دیگه اصلا چرا اینا رو در بیارم؟ با همین‌ها صبح تا شب و شب تا صبح می‌گَردم»
مادرم که هنوز اخم در صورتش بود، سراغ کمد رفت تا روی من را کم کند. وقتی جست وجویش را تمام کرد، با لحنی که تلاش می‌کرد، بازی باخته را برد نشان دهد؛ گفت: «خوب حالا چیزی نشده، بیا بریم مغازه حبیب آقا، ببینیم چی قسطی میشه برات خرید»
از اینکه صاحب لباس نو می‌شدم، سر از پا نمی‌شناختم اما مشکل این بود که حبیب آقا، همه لباس‌هایش شامل خرید قسطی نمی‌شد. همین شد که سهم من از این خرید یک پیراهن چهارخانه آبی تند با خط‌های باریک مشکی شد. گرچه این پیراهن باب میلم نبود اما ترکیب این پیراهن با شلوار و کتانی مدرسه، لااقل باعث می‌شد بتوان تفکیکی بین تیپ مدرسه و مهمانی قائل شد.
نزدیک غروب بود که بابا، پیکان سبز چراغ‌خربزه‌ای را که تازه با تعمیر، جان گرفته بود، روشن کرد و راهی بالاشهر شدیم. مادرم غرغر را شروع کرد که بازهم دیر می‌رسیم ولی من باز هم با همان عقل نارسم می‌دانستم که بابا از قصد دیر آماده شد تا دیرتر برسد و همیشه در خانه خاله، اولین شخصی که نیم‌خیز می‌شد و می‌گفت رفع زحمت می‌کنیم، بابا بود.
در همین فکرها، پلک‌هایم سنگین شده بود که صدای بوق‌های ممتد، خوابم را پراند. سربالایی بود و ماشین بابا با وجود تعمیرات اخیر هم، نفس بالارفتن نداشت. اوضاع بدی بود. بابا پیاده شد و از چند نفر خواست ماشین را هل بدهند در همین بین صدای آشنایی شنیدم که می‌گفت: «ماشین رو همینجا پارک کن اکبر آقا، با ما بیاین خونه حاجی!»
رد صدا را دنبال کردم و داماد خاله را در حال صحبت با پدرم دیدم. بابا مصرانه گفت: «یه هول بدن درست میشه» و زیر بار این تعارف نرفت. دست آخر، سبزِ چشمْ‌خربزه‌ای بابا، ناامیدمان نکرد و روشن شد و ما بالاخره به خانه خاله رسیدیم.
وقتی وارد خانه شدیم، خیلی وقت بود که اذان مغرب تمام شده بود و تیتراژ شروع سریال رضا عطاران در میان همهمه جمعیت و تلق و تلوق قاشق‌ها و سر و صدای بچه‌ها، زور می‌زد تا از تلویزیون شنیده شود. در همان نگاه اول به فامیل، چشمم روی حسن، قفل شد و خشکم زد: چهارخانه آبی تند با خط‌های باریک سیاه!
حسن که پنج سالی از من بزرگتر بود و مطابق سنت همه پسران نوجوان، از سر به سر گذاشتن دخترها، لذت می‌برد؛ درست همان پیراهنی را بر تن داشت که من امروز از حبیب آقا، نسیه خریده بودم!
با خنده موذیانه‌اش به من فهماند که بساط عیش امشب گعده پسران با پیراهن من فراهم شده و از امروز نقل مسخره بازی های‌شان خواهم شد.
در دلم آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و ماشین بابا در همان سربالایی تا ابد می‌مانْد و یا مانتوی مدرسه را با هیچ پیراهن نسیه حبیب آقایی عوض نمی‌کردم.
سر سفره افطار، سعی کردم در نقطه کور دید حسن باشم با این حال نه دل و دماغ خوردن داشتم نه با کسی چشم در چشم می‌شدم تا مبادا رد نگاهش از پیراهن من به پیراهن حسن برسد و پوزخند بزند.
دقایقی گذشت تا تعداد دستانی که با ولع بین خوردنی‌های مختلف سفره، جابه جا می‌شدند؛ کمتر شد و دهان‌هایی که تا چند لحظه پیش برای جویدن لقمه‌های چپانده شده، زور می‌زدند؛ مجال نفس کشیدن پیدا کرده و اصواتی مشابه تشکر و دعا به جان صاحبخانه، از خود تولید کردند.
حاجی که کِیفش از مهمانی دهن پرکن و تشکرهای پس و پیش فامیل با دعاهای نصفه نیمه کوک شده بود، مطابق سنت همیشگی اش، برای آنکه به جمعیت نشان دهد که علاوه بر جیب پر پول، نمک زیادی هم چاشنی شخصیتش است با صدای رسا و لبخندکجی که روی لبش مانده بود تا در فرصت مناسب به قهقهه تبدیل شود، گفت: «راستی، آقا محسن این بیمه چشمات که پشت ماشینت، نوشتی، مال کدوم شرکت بیمه است؟ هوای جوونی به سرت زده یا داری رو سر زهره خانم هوو میاری؟!»
صدای خنده بی‌حالی از انتهای سفره، به بقیه هم یادآوری کرد، حاجی برای آنچه بیان کرده، از طنازی و جذابیت شخصیتش کار کشیده‌است. کم کم خنده‌ها اوج گرفت و حاجی هم همراه بقیه قهقهه‌ای را که روی لبش ماسیده بود؛ آزاد کرد.
دایی محسن کمی سرخ و سفید شد و مِن مِن‌کنان گفت: «والا حاجی چی بگم ؛ از دست این حسن، یه روز اصرار کرد که بریم پیش بابای رفیقش که مغازه لوازم ماشین داره تا دستی به سر و شکل ماشین بکشیم، رفتیم و تا چشم گردوندم دیدم، این و رفیقش افتادن روی شیشه عقب ماشین و دارن یه چیزی می‌چسبونن، از خدا بی‌خبرا آنقدر چسبشو سفت زدن که کنده نمیشه، یکی نیس بگه آخه پفیوذ بیمه چشمات هم شد نوشته؟!»
حسن بدون نگاه کردن به پدرش که در حال چشم غره رفتن به او بود، کله‌اش را در کاسه آش فرو کرد و به حرف‌ها و خنده‌های درهم فامیل اعتنا نکرد.
داماد حاجی که تنور طنازی و دست انداختن و موضوع ماشین را داغ دید، رو به بابا گفت: «اکبر آقا، شما از این بیمه ها، پیکانتو نکردی؟ شاید جواب داد و دیگه تو سربالایی نموند»
و در ادامه تعریف کرد که ما را در سربالایی در حالی که چنان حیوان دوپا در گِل گیر کرده بودیم، دیده و اگر انگشت مبارک او صندوق‌عقب سبز چشم خربزه‌ای را لمس نمی‌کرد، هرگز به مهمانی نمی‌رسیدیم.
حاجی با نگاه تحسین برانگیزی داماد دیلاقش را تماشا می‌کرد که تیر خلاص را به باجناق چِقِر بدْ بدنش که هیچ‌گاه از او کمک نمی‌خواست، زده است.
بابا اما عجله‌ای برای جواب دادن به داماد حاجی نداشت، گذاشت حماسه سرایی‌اش تمام شود. با لبخند به داماد حاجی گفت: «ما پول می‌دیم بیمه می‌خریم از این جور بیمه‌های پشتْ ماشینی، آبی گرم نمی‌شه»
حاجی وسط حرف بابا پرید و گفت: «پولتو برای این پیکان اسقاطی توی جوب نریز، بیمه نمی‌خواد که... من از چند نفر که به بالا وصلن شنیدم که این شرکت‌های بیمه دزدن و فقط پولتو بالا می‌کشن، به جای این کارا پول بیمه روخرج تعمیر ماشینت کن»
نگران نقطه انفجار بابا بودم که دیدم بازهم با آرامش گفت: «نه حاجی، من هرچی دارم و بیمه می‌کنم از این پیکان بگیر تا خونه»
حاجی پوزخندی زد و انگار که پوزخندش مسری باشد، صدای دیگران هم بلند شد که حالا اون خونه مگه چی هست و چقدر ارزش داره که بیمه‌اش کردی!
گرچه آن شب، ذوق کورشده‌ام از دیدن پیراهنم بر قامت حسن با دهن کجی حاجی به بابا، بی‌خوابم کرد اما گذر زمان، خاطرات تلخ افطاری را محوتر کرد.
اسفندماه شده بود و فرش و پرده از پشت بام هر خانه‌ای آویزان بود. فاتحانه از آخرین امتحان ثلث دوم به خانه برگشته بودم که مادرم را پای تلفن دیدم. هنوز کنار بخاری، مشغول ناخنک زدن به ناهار بودم که مادرم با لحن خنثایی که نمی‌شد احساس پنهان در پشت آن را حدس زد؛ گفت: «دیشب خونه خاله آتیش گرفته، اونم به خاطر سیگار کشیدن یواشکی آقا ناصر!»
من همان طور که لقمه در دهانم مانده بود، به حرف‌های مادرم گوش می‌دادم که چطور، ناصر که عادت به پنهانی سیگار کشیدن در خرپشته خانه داشته، طبق عادت همیشگی‌اش چراغْ خاموش، مشغول کام گرفتن از سیگارش بوده و بی‌خبر از اینکه اوستای نقاش، اسباب نقاشی خانه را در خرپشته گذاشته، ته سیگارش را روی سطل تینر می‌اندازد و می‌رود پی کارش و در لمحه ای، خانه را به آتش می‌کشد!
هنوز مشغول هضم ونشخوار خبر بودم که ناگهان، چهره حاجی با آن پوزخند عجیبش، جلوی چشمانم ظاهر شد. همان پوزخندی که بابا را به خاطر بیمه کردن خانه، سیبل تمسخر دیگران کرده بود.
سال‌ها از آن مهمانی خاص خاله می‌گذرد و پدرم هنوز هم طرفدار پروپاقرص تضمینی برای داشته‌هایمان است؛ چه آن روزها که هنوز مأمور بیمه، زنگ در خانه‌ها را می‌زد و از مزایای بیمه آتش سوزی می‌گفت چه الان که برای خرید هر نوع بیمه‌ای فقط لازم است که به خودت یادآوری کنی: #بسپرش_به_ازکی.
پدر من، تمام لحظات عمرش را وقف خوب و درست زندگی کردن ما کرده و حالا که به مدد تلاش‌هایش توانستیم، رفاه نسبی داشته باشیم؛ شاید لقب بیمه عمر شایسته او باشد. بیمه‌ای که حاصل یک عمر، زندگی است و پشتش به کوهی از تلاش و تدبیر قرص شده است.

بسپرش ازکیبیمه عمربیمهبسپرش_به_ازکیآتش سوزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید