
خاله شهین و خانوادهاش، تنهافامیل لوکس ما محسوب میشدند. کوچک و بزرگ فامیل حتی پدربزرگ، شوهرخاله شهین را با لقب حاجی صدا میکردند. حاجی که معلوم نبود دقیقاً چه شغلی را پیشه کرده که یک شبه، خانه سمت دروازه قزوین را فروخته و سعادت آباد نشین شد، دو دختر و یک پسر داشت. « اشرف» دختر بزرگ خاله، مثل اسمش اشرافی زندگی میکرد. شوهرش در شرکت بازرگانی پدری مشغول به کار بود و در پولداری، روی حاجی را هم سفید کرده بود. در آن سالها که هنوز عمل زیبایی بینی مد نبود، اشرف دماغش را سربالا عمل کردهبود و سرسرهای روی صورتش خودنمایی میکرد که هزینه نصب همان سرسره از قیمت پیکان ما بیشتر بود. «کشور »دختر دیگر خالهشهین، بعد از ازدواج، اسمش بیتا شد. او هم شوهری داشت که هرازگاهی با درآمد بساز وبفروشی، خانوادهاش را به مسافرت خارجی میبرد. «کشور» با هر ترفندی که شده پُز این مسافرتها را به دختران فامیل میداد. ناصر، تکْپسرِ خاله شهین، با پیکان سفید چراغ بنزیاش در کنار روی مد بودنش، کراش نصف دخترانفامیل بود. اما من با همان سن کم و عقل نارسم میفهمیدم که این ناصر هیچ چیزی ندارد جز بابای پولدار! با اینکه ناصر به تیپ و قیافهاش میرسید و موهای ژل زدهاش همیشه از فرق وسط سرش، آبشاری آویزان بود و با شلوار لی و کفش تیم برلن، دلبری از دخترها میکرد؛ اما درسهای مدرسه را به زور قبول شد و اگر خاله، سبیل مدیر مدرسه را چرب نمیکرد، باید به عنوان یک دیپلمْ ردّی در بازار شاگردی میکرد. بگذریم که شوهرخاله با انتخاب اسم، اولین ضربه را به پیکره لوکس بودن خانوادهاشزده بود اما همگی، به خوبی از موقعیتشان درفامیل خبر داشتند و هر سال محفلی را برای پز دادن آخرین دستاوردهایشان برپا میکردند. آن سالها که هنوز در ماه رمضان، ربنای شجریان از تلویزیون پخش میشد و تا چشم به هم میزدی صبح پاییزی، شب میشد و سفره افطار برپا بود؛ خانواده خاله شهین، کلفامیل را برای مهمانی افطاری دعوت میکرد. این مهمانی برای هر کس از یک بعد، خاص و مهم بود. دخترهای دبیرستانیفامیل، حسابی برای این روز خاص، خوش تیپ میکردند و اگر پشتِ لب سبز و ابروهای کلفت و درهم اجازه میداد، سعی میکردند با عشوه و طنازی، جایگاه خودشان را تا دیدار بعدی، در قلب شلوغ ناصر تثبیت کنند. بعد از آن، نوبت میرسید به ظرف شستن و جمع کردن سفره و در مجموع کلفتی تا حد مرگ تا خاله بفهمد که فرد مذکور دختر کاری و با سلیقهای است و میتواند در لیست انتظار برای ازدواج ناصر گنجانده شود. برخی از مردانفامیل هم به قول بابا، دنبال کاسه لیسی پیش حاجی بودند تا از قِبَلِ کارهای مجهول حاجی، دست خودشان یا پسرشان به جایی بند شود. تازه عروسهای جمع هم دور دخترخالهها جمع میشدند تا از مد روز و رفتارهای این دو تقلید کنند و رمز و راز شوهر داری به سبک مدرن را یاد بگیرند. پسرها هم که از میزان جذابیت ناصر برای دختران، دل خوشی نداشتند، به سرپرستی حسن، پسر کله خراب و پر شر و شور دایی، گعده مخصوص خودشان را داشتند و بدون حضور ناصرِدون ژوان، درباره فوتبال و سگا و میکرو و آتاری حرف میزدند و سوژه دست انداختن و خندیدن پیدا میکردند. گرچه همه از چند روز قبل مهیای رفتن به این مهمانی میشدند اما پدر و مادر من اعتقادی به این موضوع نداشتند. همین شد که یک روز، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، مادرم دستپاچه گفت: « اون شلوار مدرسهات رو درست دربیار، اتوش خراب نشه، شب میخواهیم بریم مهمونی خونه خالهات» من که روزه نصفِ روزهام، رمقی برایم نگذاشته بود، از جا پریدم و گفتم: « ولی من که هیچ لباسی ندارم بپوشم! » مادرم چشم غرهای به من رفت و گفت: «اینهمه لباس داری، یکیاش رو انتخاب کن! » عصبانی گفتم: «من که تو کمد لباسی نمیبینم مگه بخوای با مانتو مدرسه بیام که دیگه اصلاً چرا اینا رو در بیارم؟ با همینها صبح تا شب و شب تا صبح میگَردم» مادرم که هنوز اخم در صورتش بود، سراغ کمد رفت تا روی من را کم کند. وقتی جست وجویش را تمام کرد، با لحنی که تلاش میکرد، بازی باخته را برد نشان دهد؛ گفت: «خوب حالا چیزی نشده، بیا بریم مغازه حبیب آقا، ببینیم چی قسطی میشه برات خرید» از اینکه صاحب لباس نو میشدم، سر از پا نمیشناختم اما مشکل این بود که حبیب آقا، همه لباسهایش شامل خرید قسطی نمیشد. همین شد که سهم من از این خرید یک پیراهن چهارخانه آبی تند با خطهای باریک مشکی شد. گرچه این پیراهن باب میلم نبود اما ترکیب این پیراهن با شلوار و کتانی مدرسه، لااقل باعث میشد بتوان تفکیکی بین تیپ مدرسه و مهمانی قائل شد. نزدیک غروب بود که بابا، پیکان سبز چراغخربزهای را که تازه با تعمیر، جان گرفته بود، روشن کرد و راهی بالاشهر شدیم. مادرم غرغر را شروع کرد که بازهم دیر میرسیم ولی من میدانستم که بابا از قصد دیر آماده شد تا دیرتر برسد و همیشه در خانه خاله، اولین شخصی که نیم خیز میشد و میگفت رفع زحمت میکنیم، بابا بود. در همین فکرها، پلکهایم سنگین شده بود که صدای بوقهای ممتد، خوابم را پراند. سربالایی بود و ماشین بابا با وجود تعمیرات اخیر هم، نفس بالارفتن نداشت. اوضاع بدی بود. بابا پیاده شد و از چند نفر خواست ماشین را هل بدهند در همین بین صدای آشنایی شنیدم که میگفت: «ماشین رو همینجا پارک کن اکبر آقا، با ما بیاین خونه حاجی! » رد صدا را دنبال کردم و داماد کوچک خاله را در حال صحبت با پدرم دیدم. بابا مصرانه گفت: «یه هول بدن درست میشه »و زیر بار این تعارف نرفت. دست آخر، سبز چشمْخربزهای بابا، ناامیدمان نکرد و روشن شد و ما بالاخره به خانه خاله رسیدیم. وقتی وارد خانه شدیم، خیلی وقت بود که اذان مغرب تمام شده بود و تیتراژ شروع سریال رضا عطاران در میان همهمه جمعیت و تلق و تلوق قاشقها و سر و صدای بچهها، زور میزد تا از تلویزیون شنیده شود. در همان نگاه اول بهفامیل، چشمم روی حسن، قفل شد و خشکم زد: چهارخانه آبی تند با خطهای باریک سیاه! حسن؛ درست همان پیراهنی را بر تن داشت که من امروز از حبیب آقا، نسیه خریده بودم! با خنده موذیانهاش به من فهماند که بساط عیشامشب گعده پسران با پیراهن من فراهم شده و از امروز نقل مسخره بازی هایشان خواهم شد. در دلم آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و ماشین بابا در همان سربالایی تا ابد میمانْد و یا مانتوی مدرسه را با هیچ پیراهن نسیه حبیب آقایی عوض نمیکردم. سر سفره افطار، سعی کردم در نقطه کور دید حسن باشم با این حال نه دل و دماغ خوردن داشتم نه با کسی چشم در چشم میشدم تا مبادا رد نگاهش از پیراهن من به پیراهن حسن برسد و پوزخند بزند. دقایقی گذشت تا تعداد دستانی که با ولع بین خوردنیهای مختلف سفره، جابه جا میشدند؛ کمتر شد و دهانهایی که تا چند لحظه پیش برای جویدن لقمههای چپانده شده، زور میزدند؛ مجال نفس کشیدن پیدا کرده و اصواتی مشابه تشکر و دعا به جان صاحبخانه از خود تولید کردند. حاجی که کیفش از مهمانی دهن پرکن و تشکرها و دعاهای نصفه نیمه کوک شده بود، برای آنکه به جمعیت خودی نشان دهد با صدای رسا و لبخندی که کج روی لبش منتظر بود به قهقهه تبدیل شود، گفت: «راستی، اکبرآقا، نمیخوای دل از این لکنته سبز بکنی ویه ماشین نونوار عینهو ماشین ناصر بگیری؟ آقا داماد تعریف کرد تو سربالایی چشمخربزهایت قالت گذاشته!» داماد حاجی که تنور طنازی و دست انداختن را داغ دید، تعریف کرد که ما را در گل گیر کرده، در سربالایی، دیده و اگر انگشت مبارک او صندوق عقب سبز چشمخربزهای را لمس نمیکرد، ما هرگز به این مهمانی نمیرسیدیم. حاجی با نگاه تحسین برانگیزی داماد دیلاقش را تماشا میکرد که تیر خلاص را به باجناق چقر بد بدناش که هیچگاه از او کمک نمیخواست، زده است. بابا عجلهای برای جواب دادن نداشت. گذاشت حماسه سراییهای داماد تمام شود. با لبخند گفت: «این ماشین از روزی که این دخترو خدا به ما داد تا الان همرکابم بوده. ما با همین سبز چشم خربزهای سفرها رفتیم و خاطرهها داریم که تو صدتا شورلت این حال خوش پیدا نمیشه!» نگاه مامان که با غرور به بابا نگاه میکرد و با سر تأیید میکرد که چه روزهای خوشی را در کنار بابا با همین ماشین گذرانده، باعث شد آن قهقههای که حاجی انتظارش را میکشید، به خندههای ریز و نخودی تبدیل شود و سرمستی گوشه رینگ گیر انداختن بابا از سرش بپرد. گرچه آن شب، ذوق کورشدهام از دیدن پیراهنم بر قامت حسن با دهن کجی حاجی به بابا، بیخوابم کرد اما گذر زمان، خاطرات تلخ افطاری را محوتر کرد. اسفندماه شده بود و فرش و پرده از پشت بام هر خانهای آویزان بود. فاتحانه از آخرین امتحان ثلث دوم به خانه برگشته بودم که جعبه شیرینی روی طاقچه بیشتر از قابلمه مرغ روی بخاری توجهم را جلب کرد. مثل گربهای که یاکریم بیچارهای را به دام انداخته به سمت جعبه حمله ور شدم که صدای بابا میخکوبم کرد: «سلامت کو بچه جان!» سلام نجویدهای تحویلش دادم و با تعجب نگاهش کردم. بابا با خنده گفت:« چشم خربزهای رفت پیش صاحب جدیدش! عوضش ما خونه دار شدیم» مامان هم در حالی که دیس پلو در دستش بود روبه روی بابا نشست و گفت :«انشالله صاحب جدیدش هم خیر ببینه. عوضش با پس انداز و وام و پول ماشین، همین خونه رو از حاج مصطفی خریدیم.» من که احساساتم مثل آونگ در ناراحتی و خوشحالی در رفت و آمد بود، به این فکر میکردم که سبز چشم خربزهای بابا، هرچند کم رمق و لاجون شده بود اما رفیق روزهای خوشی و ناخوشی ما بود. روزی که آپاندیسم، هوس ترکیدن کرد و اگر چشم خربزهای نبود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد یا اولین سفرمان به شیراز که گرچه حالت تهوعم با قرص ماشین هم برطرف نمیشد اما به دیدن شیراز وپر شدن مشامم از بوی بهارنارنج میارزید. سبز چشم خربزهای بابا رفت و برای ما یک خانه به یادگار گذاشت. هر بار دلتنگش میشوم گوشه حیاط، تصورش میکنم که یکی از چشمان ریزش را تنگ کرده و به من چشمک میزند.#دنده عقب با اتوابزار