درباره من. خود این عنوان چالشبرانگیز است. درباره «من» نوشتن، امروز معنایش را از دست داده و به یادداشتهایی سطحی درباره خاطرات و شرح زندگانی و مشخصات شناسنامهای نویسندهاش محدود شده. اما تا به حال از «خود» پرسیدهایم، این «من» که قرار است دربارهاش حرف بزنیم بهراستی چیست؟ به بلندای یک تاریخ، بشر در جستجوی شناخت همین «من» ساده پیچیده بوده؛ تاریخ بشر، تاریخ تلاش بشر برای شناخت «خود» است و تو گمان میکنی که چند سطر، چینش الفاظ بیسروپایی چون من میتواند به حقیقت و کنه «من» راه یابد؟ «من عرف نفسه فقد عرف ربه». من نه خودم را شناختهام و نه خدا را، آنگونه که شایسته شناخت آنها است. بگذریم.
«درباره من» نوشتن، «حدیث نفس» است. نفس درباره نفس سخن میگوید. و تو بگو چه کسی میتواند درباره خودش سخن بگوید و بنویسد؟ تمام تاریخ بشر، به جز برهههایی اندک، حدیث نفس بوده. بشر همواره اسیر نفس بوده، و نفهمیده که در مسیر بودن و رفتن و شدن البته که حق است، اما شرطش مستقیم بودن صراط است. حرف زدن از «نفس» حرف زدن از ذات نفس نیست، که زبان قاصر است از فهم ذات، حرف زدن از شدن و رفتن «نفس» است. اگر این نفس در مسیر باطل بوده که خودش هم باطل است و ارزش سخن گفتن و شنیده شدن ندارد، حق را با باطل کاری نیست. و اگر در صراط مستقیم حق بوده که دیگر نفس نیست، حق است. باطل نمیتواند در مسیر حق باشد؛ جز حق کسی نمیتواند در مسیر حق باشد؛ و حق یکی است و دو تا نمیشود. پس تو انگار کن که خود حضرت حق در محضر خودش در مسیر خودش بوده است. یا انگار کن که آینهای رو به حق ایستاده و در مسیر او است. پس «حدیث نفس» میشود «حدیث او»؛ و جز او کسی نمیتواند «درباره او» سخن بگوید، مادامی که «خودش» بخواهد سخن بگوید. و جز او کسی نمیتواند «درباره او» بنویسد، مادامی که «خودش» بخواهد بنویسد. من در تمام زندگیام «من» بودهام و باطل. باطل از باطل سخن نگوید بهتر است. بگذریم.
تاریخ بشر، تاریخ تلاش بشر برای شناخت «خود» است. فعل بشر نیز نتیجه شناخت و علم او است به خودش. تاریخ بشر صحنه نبرد مدام حق و باطل است، «حق» و «باطل». تو این حق و باطل را بخوان «حق» و «جز حق»، بخوان «حق» و «نفس». نفس مادامی که بنده حق است، «نفس» نیست، «حق» است. و مادام که بنده او نیست، «نفس» است و «حق» نیست، «باطل» است. پس هر اطاعتی که کردی فعل حق بوده، نه نفس تو، و منتی نیست، که خودش خودش را اطاعت کرده. اگر هم لطفی کند و بهشتی شوی، «تو» نیستی که به بهشت میروی، انگار کن خود او به بهشت خودش میرود. و هر معصیتی که کردی فعل نفس بوده، یعنی خودت، پس مستحق عذابی. و چه عذابی بالاتر از دور افتادن از او در محضر او؟! بگذریم.
«نفس»ی که «حق» شود، کماکان نفس است، بنده حق است که با حق یکی شده. مثل قطرهای که به دریا بریزد؛ قطره کماکان قطره است، ولی نمیبینیاش، با دریا یکی شده؛ قطره است، ولی دریا شده. حال تصور کن که قطرهای جدامانده از دریا، دریایی را سر ببرد. تصور کن که «نفس»ی جدامانده از حق، «بنده حق»ی را سر ببرد. تو انگار کن که سر حق را بریده، انگار کن که خون حق را ریخته، انگار کن که تمام حق را به گمان باطل خودش زیر پا لگدکوب کرده. انگار کن که خون خود خدا بوده که به آسمان رفته، خون زمینی که جایش زمین است، هرچه قدر هم بالا برود بازمیگردد. انگار کن که منتقمی باشد و به خون خواهی برخیزد. انگار نکن، بدان که خود «خدا» خونخواه «خون خدا» خواهد بود. بگذریم.
پس حدیث نفس را بگذار و بگذر. درباره من ننویس. درباره او بنویس. و جز او چه کسی میتواند درباره او بنویسد؟