قدیمترها راحتتر مینوشتم. نمیدانم، فکر میکنم قدیمترها راحتتر مینوشتم. انگار همین که دستانم را روی کیبورد میگذاشتم، بدون اینکه که فکر کنم، رشته افکارم تبدیل به کلمه میشدند، کلمات کنار هم مینشستند و خودشان در نظمی غیرارادی جمله میساختند و جملهها میریختند روی کیبورد و مانیتور و ...! امروز خیلی باید فکر کنم، خیلی باید با خودم و ذهنم و مخاطبم ـــ که خودم باشم ـــ کلنجار بروم تا دستم راضی شود و به کیبورد برسد. دلیلش چیست؟ نمیدانم!
قبلاًها فکر میکردم خوب مینویسم اما حرفهایم به درد کسی نمیخورَد، به درد نمیخورَد و خواندنشان وقت تلفکردن است. نمیارزد کسی عمر بیتکرارش را صرف خواندن نوشتههای بیمعنا و بیمفهوم و بیسروته چون منی کند و هیچ عایدش نشود؛ چیزهایی بخواند که نه به درد این دنیایش میخورد، نه به درد آن دنیایش؛ و «خسر الدنیا و الآخرة» شود!
امروز فکر میکنم شاید حرفهایم، نگاههایم، تجربههایم، نوشتههایم، شاید به درد کسی بخورد. لااقل نوشتنشان به درد خودم میخورد؛ این یکی را شک ندارم. ولی دستم به قلم یا کیبورد یا هر چیزی که باهاش میشود نوشت و احتمالاً خوانده خواهد شد، نمیرود. انگار که دوست ندارم کسی درونیاتم را بداند و نظراتم را بخواند. انگار که حرفی برای گفتن ندارم. شاید هم کسی را نمیبینم که بخواهم باهاش حرف بزنم. خیلیها را در این دنیا دوست دارم؛ پدر و مادرم را، همسرم را، پسرم را که عشق پدر به پسر بیمانند و تکرارنشدنی است ـــ و تو چه کشیدهای آقاجان در آن روز سخت و سختترین روز ـــ ولی انگار این روزها، در این سن و سالی که زیاد هم نیست، ترجیح میدهم دوتایی توی کافهای خلوت بنشینیم، حرف نزنیم و فقط به چشمهای هم و استکانهای روی میز خیره شویم؛ کارهایی مثل نوشتن، زیادی باکلاس است؛ انگار سایز من نیست، به قد و قوارهام نمیخورد.
گاهی احساس میکنم در محیطی زندگی میکنم که برایش ساخته نشدهام؛ خیلی سخت است خودت را اهل جایی که هر روز مجبوری عمرت را در آن بگذرانی ندانی؛ غریبی سخت است. و تو چه میدانی غریبی یعنی چه؟ گاهی احساس میکنم زمانهام را اشتباهی انتخاب کردهام؛ مال زمان دیگری بودهام و بعد از «بلی» گفتن ازلی، تن اشتباه و زمان اشتباهتری را برگزیدهام.
غم راه کلماتم را میبندند. انگار بغض اصلی توی گلو نیست، توی سینه است، و راه نوشتهها و کلمات را میبندد؛ مهم نیست کلمات بخواهند از حنجره عبور کنند و کلام شوند یا از عضلات دست بگذرند و نوشته. بغض، راه «کلمه» را میبندد! و شاید جایی که نمیتوان حرفی زد، باید سکوت کرد و به سکوت گذراند و فقط تماشا کرد!
چقدر شیرین است نشستن و حرفنزدن و فقط نگاه کردن تو تا آخر عمر! چقدر پرمعنا است و چقدر زیبا و تو چقدر زیبایی که هیچ دلی و هیچ عقلی از دیدار بینهایتت سیر نمیشود. دیده مجنون نمیخواهد، همین چشم سیاه زمینی هم محو زیبایی بینظیر تو میشود و حیرتش را قطره قطره بر گونه میریزد. چقدر شیرین است توی کافه، یا چایخانه، یا مسجد، یا حرم، یا حتی خیابانهای اطراف حرم، فقط بنشینی و نگاهت کنم. حرف هم نزدی نزدی. دل که بگیرد سکوتت را هم در خیال خودش معنا خواهد کرد. و تو چه میفهمی خیال چیست و گرفتن دل یعنی چه؟ چه میگویم، که فقط خودت و خودت و خودت میفهمی و هیچ کس نمیفهد حال این دل غمگین را که نمیفهمد اینجای جهان چه میکند و برای کدام امتحان افتاده است وسط این نقطه از زمان و زمین. اگر کسی بداند و بفهد تنها تویی و تو را من نمیفهمم؛ و چه عذابی بالاتر از این که عاشق باشی و معشوق سکوت کرده باشد و تو ندانی در دلش چه میگذرد؟
کتابی میخواندم و نوشته بود که عمر تو مال خودت نیست؛ حق نداری قبل از آنکه چیزی، نوشتهای، کتابی از خودت باقی بگذاری، قبل از آنکه افکارت را روی زمین بریزی و زمینی کنی، به کام مرگ بروی، هرچند که مرگت نتیجه مبارزهای شیرین باشد. نوشته بود که مبارزه تو فکرکردن و فهمکردن و کتابتکردن است و تا مأموریتت را به سرانجام نرساندهای حق نداری جانت را به خطر بیندازی. هرچقدر هم از خود گذشته باشی، جانت، حقالناس است. جان من که حقالناس نیست؛ مرا برای چه در این دنیا میخواهی؟ آمدهام که کجای این عالم هفتاد رنگ بیرنگ را بگیرم؟ نمیفهمم.
شاید تو سکوت نکردهای، این منم که کر شدهام. شاید تو حرف میزنی، خوب هم حرف میزنی؛ اما هر چه صدایم میکنی این منم که نمیشنوم، محو چهرهات شدهام و هیچ نمیفهمم.
یادم میآید قبلاًها راحتتر مینوشتم و همین نوشتن آرامم میکرد. حالا حتی بعد از نوشتن هم نگرانم؛ نکند کسی این حرفها را بخواند و چیز دیگری بفهمد و تو را با کسی اشتباه بگیرد؟ نمیدانم و نمیفهمم چه کنم در این دنیایی که مال من نیست؛ در دنیایی که این من در آن زندانی است.