ویرگول
ورودثبت نام
روح‌اله سلیمانی
روح‌اله سلیمانی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

مشاور خوب از بیرون گود حرف نمیزنه

گفت: «سازمانمون با یه مشکلی مواجهه که نه می‌دونیم دلیلش چیه و نه می‌دونیم باید واسش چی کار کنیم؛ کارکنان مناطق عملیاتی جنوب، با اینکه حقوقشون چند برابر کامندای ستاد تهرانه، همیشه غر میزنن و انگیزه کار کردن ندارن؛ سطح خطاهاشون بالا رفته و خروجی کارشون هم داره افت میکنه.»

چند دقیقه‌ای حرف زدیم، سؤال می‌پرسیدم و جواب می‌داد. یکی از بچه‌های تیمش هم اومد و نظراتش رو گفت. بهش گفتم «میتونی من رو بفرستی چند روز اونجا باشم؟ میخوام با مسئولین اونجا هم حرف بزنم.» هماهنگ کرد و رفتم.

یه سفر ۵ روزه رفتم یکی از مناطق عملیاتی به اضافه یکی از سکوهای نفتی. عنوان سفر بازدید مشاور شرکت از منطقه بود؛ ولی اصل سفر چیز دیگه‌ای بود. با خیلیا صحبت کردم، مدیران، معاونین، کارمندها، کارگرها، بومی‌های منطقه و اون‌هایی که ۱۴ - ۱۴ میومدن و میرفتن. دونه دونه صحبت‌ها رو می‌نوشتم و شب، یادداشت‌هامو دسته‌بندی می‌کردم و تحلیلم رو روی کاغذ می‌آوردم.

شب رسیدم تهران و صبح گزارش سفر رو به همراه پیشنهادهام فرستادم. چند دقیقه بعد زنگ زد که بیا حضوری صحبت کنیم. رفتم دیدم یه جلسه تشکیل داده و ۷ یا ۸ نفر رو هم گفته که بیان. من توضیح دادم و اون‌ها اعتراض کردن که نظراتت درست نیست. بعد از کلی مباحثه و ارائه شواهد و مستندات، گفتن: «حرف شما درسته، تحلیلت هم دقیقه، ولی ما نمی‌تونستیم قبول کنیم که ماها با ۱۷ - ۱۸ سال سابقه متوجه موضوعاتی به این سادگی نشده باشیم! نمی‌خواستیم قبول کنیم که یه نفر از بیرون سازمانمون تو یه هفته چیزایی رو متوجه شده و برای حلشون پیشنهاد ارائه داده که ما تو چندین سال متوجهشون نشده بودیم.»

گفتم: «می‌دونید مشکلتون کجاست؟ شما فکر می‌کنید با تشکیل جلسات رسمی و میزگردهای علمی می‌تونید مشکلات عمیق آدم‌ها رو متوجه بشید؛ من برعکس شما وسط موقعیت‌های روزمره زندگیشون، توی باشگاه، استخر، رستوران، مسجد، ساحل موقع استراحت، کافه و از همه مهم‌تر موقع انجام کار روزانه‌شون باهاشون حرف زدم. ۵ دقیقه‌ای هم ولشون نکردم، از حرفاشون هم خسته نشدم، هر چی می‌گفتن بیشتر می‌پرسیدم و بیشتر می‌شنیدم، سعی می‌کردم دنیا رو اون شکی که اون‌ها می‌بینن ببینم. آخرشم راه حلی ارائه دادم که هرچند مشکل سازمان رو برطرف می‌کنه ولی مشکل اون‌ها رو هم حل می‌کنه. خلاصه از تو اتاق که نمیشه آدم‌ها و مسئله‌های این‌چنینی رو شناخت، باید می‌رفتید وسط میدون که نرفتید.»

مشکل اصلی این بود، آدم‌ها احساس می‌کردن مسئولین شرکت، کارهاشون رو نمی‌بینن و ارزشی واسه زحمت‌ها و نظراتشون قائل نیستن. راه حل هم ساده بود، حداقل هفته‌ای یک بار یکی از مدیران ارشد شرکت بره مناطق عملیاتی، با آدم‌ها (نه فقط مدیران) صحبت کنه، درد دل‌ها و مشکلات رو بشنوه، گزارشش رو بیاره در جلسات تهران مطرح کنه و سعی کنن که گام‌به‌گام مسائل رو حل کنن تا نتایج سفرها دیده بشه.

پی‌نوشت: طبیعتاً مسائل دیگه‌ای هم وجود داشت و راه حل‌های ارائه‌شده هم مفصل‌تر از این بود، ولی اصل قصه همین بود.

مدیریتمشاوره مدیریتدرک مسئلهحل مسئلهاستراتژی
در جست‌وجوی معنایی برای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید