رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مادربزرگ

خونه مادربزرگ با همه خونه‌ها فرق داشت؛ نه به خاطر فضای وسیع و بنای خاطره‌انگیزش، نه به خاطر درخت‌های میوه‌ش که طرفدارهای زیادی داشت، نه به خاطر حال و هوای شاد وکارناوال گونه ای که جوون‌های ساکن اون خونه به وجود آورده بودن، نه؛ اون خونه به خاطر وجود مادربزرگ با بقیه خونه ها فرق داشت.

مادربزرگ پوست سفید و چشم‌های روشنی داشت با صورتی پهن که وقتی لبخند می زد خیلی دلنشین می شد. نه بلند بود و نه کوتاه، شونه های پهن و استخوون بندی درشتی داشت. نجیب، با حیا و خوش مشرب بود.

دور و بر مادربزرگ توی اون خونه همه جور آدمی پیدا می شد. سه تا از پسراش که هنوز جوون بودن و با خانواده زندگی می کردن ؛ چند تا از نوه های پسری که در طول سال تحصیلی اونجا ساکن می‌شدن ؛ بچه های خاله هم ،که خونه‌ش خیلی نزدیک بود، تقریبن همیشه اونجا بودن. به این جمع در تابستون ما و بعضی از نوه های دیگه هم اضافه می شدن. غیر از اینا همیشه بچه‌های مستاجرهای اون خونه هم حاضر بودن. اون خونه تقریبن یه کارناوال کامل بود. آدم‌های اون خونه هر کدوم‌شون دنیای خاص خودشون رو داشتن؛ هر کسی برای خودش سازی می زد ولی آهنگ این ارکستر بزرگ، کاملن گوش نواز بود و از اغتشاش و هیاهو خبری نبود.

مادربزرگ در ظاهر تقریبن کاری به کار کسی نداشت. یا توی باغ داشت به درخت‌ها و سبزی‌هاش می رسید، یا روی ایوان نشسته بود و جوراب‌ها و شلوارها رو وصله پینه می کرد، یا به شوخی های جوون‌های دور و برش می‌خندید، و یا حواسش به مرغ‌ها بود و از بچه ها می خواست مرغ های شیطونی رو که تخم داشتن و ورجه ورجه می کردن بگیرن و یک جا بنشونن تا تخم مرغاشون نشکنه؛ که البته این فقط ظاهر قضیه بود و در واقع مادر بزرگ با همه آدم‌های اون خونه کار داشت. این موجود نازنین، که اتفاقن دلش هم شکسته بود، عطر وجودش در فضای اون خونه موج می‌زد و آدم‌های ساکن اون خونه رو جادو می کرد و ازشون آدم‌های بهتری می ساخت. مادربزرگ رهبر متواضع ارکستری بود ، که با رفتنش اعضاء ارکستر یواش یواش هر کدوم سازشون رو برداشتن و به گوشه ای خزیدن و هیچ وقت نوای دلنشینی از سازشون بلند نشد؛ چون هیچ کدومشون متوجه نبودن که این پیرزن مهربون و نازنین مثل رهبر یک ارکستر ستون اصلی اون جمع بود. هیچ کدوم از آدم‌های اون خونه متوجه نبودن که این موجود نازنین هیچ وقت از هیچ کدومشون هیچ چیزی نخواست و اونقدر عاشق اونا بود که خیلی‌ها متوجه این عشق نبودن و برای همین هیچ کدوم از آدم‌های اون خونه نتونستن اون حال و هوا رو دوباره و بدون وجود مادربزرگ تجربه کنن.

مادربزرگ چشم وچراغ خونه ای بود که با همه خونه ها فرق داشت.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%90-%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%90-%D9%BE%D9%84-%D8%AE%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D9%90-%D9%84%D9%86%DA%AF%D8%B1%D9%88%D8%AF-f6o57upv6lpy
مادربزگخونه مادربزرگدرخت های میوهرهبر ارکستردلنشین و مهربون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید