ویرگول
ورودثبت نام
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

پرنده کوچک و جنگ

" گر دست دهد هزار جانم"
" گر دست دهد هزار جانم"


پریروز صبح هوا به خنکی روز قبل نبود. هنوز گرم نشده بود ولی خنکی صبح زود روزهای قبل رو هم نداشت. از اون نسیم خنک و دل‌انگیز خبری نبود. آروم از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشی. پیام‌ها نگران کننده بود و وقتی که اخبار رو پیگیری کردم حیرت زده و بلاتکلیف شدم. یکی از عزیزانم با نگرانی جویای احوالم شده بود بلافاصله تماس گرفتم و نگران‌تر شدم. نزدیک خونه‌شون رو با موشک زده بودن. راه افتادم که یه سری بهشون بزنم. طرف ما خبری نبود و در حالیکه ما تمام شب رو خوابیده بودیم بخش‌های مختلفی از تهران گرفتار حملات وحشیانه و بی‌رحمانه‌ای شده بودن. بهترین راه برای سریع‌تر رسیدن استفاده از مترو بود. تو واگن مترو آدم‌های زیادی نبودن، یه پیرمردی داشت با صدای تقریبن بلند یه کتاب خود‌آموز انگلیسی رو ‌می‌خوند خیلی دقت می‌کرد که درست تلفظ کنه یه کمی اون طرف‌تر یه دختر جوان داشت با گوشی صحبت می‌کرد. کمی تپل بود، گونه‌های قرمزش حالت بامزه‌ای به صورتش داده بود و با حرارت داشت حرف می‌زد. "عزیزم خیلی جاها رو زدن طرف ما رو هم زدن اونجا پایگاه زیاده، کمی مکث کرد و با تمسخر گفت پایگاه دیگه نمی‌دونی پایگاه چیه؟ خب بله طرف ما خطرناکه منم زدم بیرون. یه لحظه صبر کن ببینم این کیه داره تماس می‌گیره یه لحظه گوشی." و بعد با تماس دوم مشغول صحبت شد. نگاهم رو به سمت پیرمرد که هنوز مشغول خوندن بود برگردوندم وگفتم آفرین خیلی خوب تلفظ می‌کنین. نگاهی کرد و گفت می‌دونی ندرلند کجاست؟ گفتم یه کمی تا قسمتی می‌دونم. ما بهش می‌گیم هلند و خودشون به خودشون می‌گن داچ. گفت آفرین من اونجا زندگی می‌کنم. بعد هم احساس صمیمیت بیشتری کرد و یه ضرب‌المثل رکیک رو با صدای بلند برام تعریف کرد. از خجالت لبم رو گاز گرفتم و به دور و بر اشاره کردم، گفت نه بابا خوششون میاد. به ایستگاه رسیدم و از پیرمرد خداحافظی کردم. توی ایستگاه روی پله برقی جوانکی که چند پله از من جلوتر ایستاده بود به طرفم برگشت و با لهجه آذری پرسید آقا نزدیک‌ترین جایی که بهش حمله شده کجاست؟گفتم برای چی می‌پرسی؟ گفت می‌خوام برم ببینم. با ناراحتی گفتم دیدن نداره که. گفت شاید بتونم کمکی کنم یا کاری از دستم بربیاد. خجالت کشیدم. جوان با همون لهجه آذری برام توضیح داد که اهل تبریزه و تهران کار می‌کنه امروز که از صبح خبرها رو شنیده حس کرده وظیفه داره کاری کنه. یاد سخنرانی چند روز پیش پپ گواردیولا در یکی از دانشگاه‌های منچستر افتادم. گواردیولا موقع گرفتن دکترای افتخاری تاثر عمیقش رو از اتفاقات غیرانسانی و وحشیانه در غزه اعلام و این حکایت رو برای حاضرین نقل کرده بود: "یادم می‌آید داستانی هست. جنگلی در حال سوختن است. همه حیوانات وحشت‌زده و درمانده هستند. اما یک پرنده کوچک مدام بین دریا و آتش پرواز می‌کند و قطره‌هایی آب با منقار کوچکش حمل می‌کند. مار می‌خندد و می‌پرسد، برای چی این کار را می‌کنی؟هیچ وقت نمی‌توانی این آتش را خاموش کنی. پرنده جواب می‌دهد: بله، می‌دانم. مار باز می‌پرسد: پس چرا مدام تکرارش می‌کنی؟ پرنده در پاسخ آخرش می‌گوید: فقط دارم وظیفه‌ام را انجام می‌دهم." از روی نقشه مترو مسیرهایی رو برای جوان تبریزی مشخص کردم و از هم جدا شدیم. دوباره گوشیم زنگ زد. دوستی نگران جویای حالم بود. گفت چی‌کار می‌کنین میاین شهرستان. گفتم نه هستیم. گفت چرا؟ خطرناکه نیست؟ گفتم چرا هست ولی دوست دارم مثل اون پرنده باشم. گفت چی می‌گی، کدوم پرنده؟ گفتم همون پرنده‌ای که توی هیاهوفهمیده بود باید به وظیفه‌ش عمل کنه.

پپ گواردیولاجنگ
۱
۰
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید