کیپ کالم اند ریوی آلبالویی؛ به بهانه جنبش ایضا من و صدای اعتراضات دانش آموزان دیروز و امروز. این روزها بحث خاطرات دوران مدرسه داغ داغ است، به هر سو که می نگری کتک می بینی ولا غیر. نوبتی هم باشد نوبت ماست چون چوب معلم گله هرکی نخوره امّله. الان شرح کتک خوردن روی بورس است.
یکی از همین روزها که شما داشتید سهیمه شیرتان را به سمت هم نشانه می رفتید زنگ کلاسمان خورد. خیلی موقر، مثل بچه آدم داشتم میرفتم سر کلاس که خرمگس مدرسه چنان زد پس کله ام که عباس موزون شخصا از من دعوت کرد تا راوی این تجربه باشم. علی ای حال دعوتش را لبیک نگفتم و برگشتم تو جفت تخم چشمهای ناظم نگاه کردم که ماذا فاذا؟ لا خواهر، لا مادر، لا خواهر مادر؟! مردک کله ...ی فهمید که فهمیدم اشتباه گرفته است اما هیچ به روی خودش نیاورد و بعد هم با ناسزا روانه ی کلاسم کرد. از اینکه به ناحق کتک خورده بودم خیلی زورم می داد (هرچند که کتک خوردن از روی حق نداریم). عقده کرده بودم و باید یک جایی خودم را تخلیه می کردم وگرنه الان باید از خاطرات سیلی زدن به فرمانده ام را می گفتم. خیلی فکر کردم که چه چیزی می تواند به نحو احسن این هیجانات را تخلیه کند، از آن سیبل بی کرک و پر گرفته تا پول دادن به برادران مَمَّد نوعی که قدم رو تخم چشم هایم بگذارند و شکم ناظم را سفره کنند. از مدرسه که آزاد شدم 206 آلبالویی ناظم چشمم را گرفت، خون بچه های بیگناه دبستان از سر و روی ماشین می چکید. عجب تصویری، خون های متالیک، بچه های دبستان آزادی و ناظم کله ...ی. سراسر میزانسن.
نمی دانم چه شد که نشد که بشود. دبستان تمام شد و کوچ کردم راهنمایی. در یکی از همان روزها که داشتید جزوات را می جویدید با بچهها قرار گذاشتیم برویم فنس کنار دبستان بازی کنیم. وقتی که داشتم از جلوی در مدرسه رد می شدم یک ریوی آلبالویی توجهم را جلب کرد. بد جوری دچار کمیابی شده بودم و در نهایت، این کمیابی منجر به تونل زنی شد و از شدت تمرکز تک بعدی بنا به سیستم شهودی (سیستم 1 فکری) خیلی سریع، فوری و انقلابی به این نتیجه رسیدم که چون ماشین ناظم 206 آلبالویی بود و سال قبلش یک پراید آلبالویی داشت حتما ریوی آلبالویی هم مال اوست که با تصدیق حرفم از سوی حسن به یقین رسیدم (خطای تایید). تمام جزئیات آن خاطره در ذهنم تداعی شد و خون جلوی چشمانم را گرفت. چشمانم را بستم، مشت ها را گره کردم و دندان به دندان خواییدم بعد هم ماشینش را ..ییدم جوری که بعدا عر بزند زیر هزینه هایش زاییدم.
حسن رفیق گرمابه و گلستانم هووووووووووم عجیبی گفت و راهش را کج کرد سمت فنس تا زمین را اشغال کند پیش از آنکه بقیه تصاحبش کنند. شوتبالمان را بازی کردیم. ساعت حدود 4 عصر بود که فنس را ترک کردیم. هنوز دلم به اندازه کافی خنک نشده بود، دوست داشتم قیافه ی ناظم را موقع مواجه شدن با اثر هنری ام ببینم، چیزی در مایه های تابلو جیغ اثر ادوارد مونک بود. با آن شاهکارم یک تنه روحی تازه در اکسپرسونیسم دمیدم و جنبشی نو در انداختم. با حسن جلوی در مدرسه به انتظار نشستیم تا از این حرکت سادیستیک حظ وافر را ببریم. همه آمدند بیرون و سوار سرویس هایشان شدند. عده ای دیگر با پای خودشان رفتند و بعضی ها هم پدر و مادرشان آمده بودند دنبالشان. معلم ها هم داشتند می رفتند. ساعت چهار و بیست دقیقه بود و ریوی آلبالویی سرجایش بود. هر لحظه منتظر بودم کله تاسش مثل نورافکن بتابد و حجت را بر ما تمام کند ولی خبری نشد. در همان حین یک مرد لاغر اندام حدودا 38 ساله با 168 سانتی متر قد، سامسونت به دست آمد بیرون و دم در با بابای مدرسه خداحافظی کرد. رفت سمت ریوی آلبالویی در را باز کرد و بی توجه به آن اثر تازه خلق شده سوار شد و رفت. آنجا بود که شاعر گفت: تو دیگه سَرو کدوم گوری؟! و آن مرد رفت جوری که دنیا و ما فیهایش به یک ورش بود. فهمیدم که به کاهدون زده ام. حسن در آن عصر پاییزه برگهایش ریخت و رفت خانه شان که در کوچه روبه روی مدرسه بود. من نادم و پشیمان آمدم خانه لب و لوچه ام آویزان بود، یکراست بی سلام علیک رفتم سراغ کیف مادرم و 500 تومان وجه رایج مملکت را به تاراج بردم و به نیت رد مظالم انداختم توی صندوق کمیته امداد. لحظاتی بعد ندایی آمد: تو ریدی، بزرگ هم ریدی.