یک سفر برای دیدار خانواده به ایران رفتم. این سفر خواسته بود. غیر از چند اتفاق هولناک همه چیز خوب پیش رفت. یکی از بدترین ها انهدام هواپیمای مسافربری خط هوایی اوکراین که حامل تعداد زیادی از ایرانیان به مقصد کانادا بود توسط پدافند دفاعی ایران تنها ۵ دقیقه بعد اینکه از فرودگاه امام برخاست. فارغ از اینکه در هر شرایطی این خبر بسیار ناراحت کننده بود، ملموس بودن آن برای من این بود که من هم با فاصله چند روز بعد آن عازم آمریکا بودم. پرواز من با خط هوایی آذربایجان بود.
هنوز از خود این سوال را می پرسم که اگر من در آن هواپیما بودم چه می شد؟ البته من هم مثل بقیه پودر می شدم شاید هم دستی یا پایی از من پیدا می شد که در تابوتم بگذارند. اما چه بر سر خانواده ام می آمد؟ از خود می پرسیدم که چرا اینقدر خون من یا دوستانم باید بی ارزش باشد؟
سوای این سوالها، باید فکری می کردم که جانم محفوظ بماند. اگر سامانه دفاع موشکی همچنان مستقر باشد واقعا احتمال آن وجود دارد که پروازهای بعدی نیز به همان عاقبت دچار شوند. نه همه آنها، بلکه یکی و آن یکی شاید پرواز من باشد. خط هوایی اوکراین پروازهایش را کنسل کرده بود. همچنین لوفتانزا. تنها ترکیش ایرلاین و آذربایجان براه بودند. اما سنگینی مصیبت و ریسک پرواز هوایی آنقدر بالا بود که قیدش را زدم. شروع کردم به فکر کردن که چطور می شود زمینی از کشور خارج شد. پرواز از هرجای دیگر دنیا امن بود بجز ایران.
یادم آمد که قطاری بین ایران و ترکیه هست. شروع کردم به جستجو توی گوگل. معلوم شد که این قطار هفته ای یکبار روز های چهارشنبه از تهران به مقصد ترکیه می رود. طول سفر بیش از ۶۰ ساعت می باشد. تصمیم سختی بود. اینکه سختی یک چنین سفری را قبول کنم برای اینکه مطمین باشم بسلامت به مقصد می رسم. آیا ریسک آن وجود داشت که اینبار موشک دفاعی یک قطار را بزند یا اینکه قطار چپ کند یا اینکه گروههای قومی ناراضی در مرزها بلایی سر قطار بیاورند؟ ممکن بود و شاید تعدادی از اینها در گذشته روی داده است ولی احتمالش از سقوط هواپیما کمتر بود یا اینکه من اینطور فکر می کردم. به هر حال تصمیم گرفتم با قطار از ایران خارج شوم و از هرجایی که شد بلیط هواپیما بخرم و بروم.
چون رمز پویا نداشتم به برادرم گفتم که بلیط را اینترنتی برایم بخرد. هزینه بلیط ۷۰۰ هزار تومان. زمان سفر اولین چهارشنبه بعدی ساعت ۹:۵۰ شب بود.
خوب حالا تا چهارشنبه بعد کلی وقت داشتم که دید و بازدید بیشتری کنم و حدود ۲۰۰۰ کیلومتر بیشتر داخل ایران رفت و آمد کنم. انگار کام من را با سفر گرفته اند! نه شکایتی ندارم. من از سفر و دربه دری آن لذت می برم. از دیدن آدم ها طول سفر، فکر کردن های طول مسیر، هیجان پیدا کردن آدرس ها، خداحافظی ها و بدرقه ها در مبدا و سلام و علیک ها و خوش و بش ها و دیدارهای جدید در مقصد لذت می برم. انگار اینها لحظاتی هستند که به آدم یادآوری می کنند که فرصت کم است و همیشه باید آماده رفتن بود. باید تشکر ها تعریف ها بوسیدن ها 'دوستت دارم' گفتن ها را به هر بهانه ای تجدید کرد. باید آماده بود.
روزچهارشنبه ساعت ۹:۵۰ شب فرا رسید. من حدود نیم ساعت زودتر به ایستگاه قطار رسیده بودم. بلیطم را چک کردم اما مامور راه آهن گفت که برای قطار آنکارا پاسپورت هم باید چک شود. همه مدارکم در یک زیپ لاک جداگانه آماده بود، کارت پایان خدمت هم همچنین فقط اگر در مورد آن سوالی شد. مامور باجه دیگر پاسپورتم را چک کرد و روی بلیطم علامتی زد. و من اجازه ورود به محوطه انتظار قطار را یافتم، منتظر ماندم که مسافران آنکارا را صدا بزنند تا سوار قطار شویم. در این بین، یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم تا ذخیره ویتامین سی و مایعات بدن را افزایش بدم. برای جلوگیری از مریض شدن طول سفر لازم بود. قبل رسیدن به فرودگاه هم یک بسته نان لواش و یک بسته پنیر به عنوان توشه راه برداشته بودم.
بالاخره زمان سوار قطار شدن فرارسید. برای اینکه سفر زمینی بود بار حداقلی برداشتم که وبال گردنم نباشد. با اینحال یک چمدان بزرگ با حدود ۱۸ کیلوگرم و یک کوله پشتی داشتم. به هر حال سبکبارتر از سفرهای قبلی بودم و پایین رفتن از پله های سکو و بالا رفتن از پله های قطار را براحتی انجام دادم. وارد کوپه که شدم یک آقای میان سال خوشتیپ با موهای سفید که دم اسبی بسته بودش در کوپه بود. سلامی کردم. وسایل خودش را داشت می گذاشت بالا و بعدش به من هم کمک کرد که چمدان بزرگم را بگذارم بالا.
کوپه تختی چهار نفره بود و تلویزیون و پذیرایی هم داشت. رفتم روی یکی از دو صندلی کنار پنجره نشستم. کوله ام پرکتاب جدید بود و منتظر فرصتی بودم برای شروع کردن به خواندن. مخصوصا کتاب 'و نیچه گریه کرد' که برادرم همان روز هدیه کرده بود.
نفر بعدی وارد کوپه شد. آقایی میانسال که لاغر بود و یک چمدان هم داشت. چمدان من را کمی جابجا کرد و بصورت طولی در جای چمدان ها نشاند تا جای چمدان دیگر باز شود. نفر چهارم آقایی قوی هیکل بود که خیلی وسایلی هم نداشت روبروی من نشست. اون دو نفر که بیرون رفتند برای سیگار کشیدن به من گفت برای کار به ترکیه می رود. من هم احساس راحتی کردم و گفتم که مسافر آمریکا هستم.
قطار شروع به حرکت کرد و صحبت پیش آمد که می بایست عوارض خروج از کشور را پرداخت کرده باشم. یک مقداری نگران شدم چون گفتند دم مرز امکان پرداختش نیست بلکه باید از قبل پرداخت کنم. مبلغی حدود ۲۰۰ هزار تومان. می گفتند قطار در ایستگاه تبریز حدود ۲۰ دقیقه نگه می دارد و آنجا فرصت دارم که بروم از دستگاه خودپرداز داخل ایستگاه قطار پرداخت کنم. اما توی ذهنم بود که از کسی بخواهم برایم آنلاین یا حضوری از دستگاه پرداخت کند. داشتن رسید لازم نبود بلکه توی سیستم کنترل مرزی بر اساس کد ملی قابل رویت بود. به همین دلیل با برادر خانمم تماس گرفتم و از او خواستم این کار را انجام دهد. واقعا همیشه خوش قول و سریع کارها را انجام می دهد این را هم فردا صبحش انجام داد و دیگر نگرانی نبود.
کپ و گفت گوها با بچه های کوپه خیلی سریع شروع شد. هرکسی از نظرات خودش در باره سردار (که تازه کشته شده بود)، سقوط هواپیما و اوضاع ایران می گفت. نظرات مختلف بود و کاملا قابل درک. بعد بچه ها هر چه برای شام داشتند رو کردند و هم سفره شدیم.
فردای آنروز یعنی روز پنج شنبه ساعت ۱۰:۲۵ صبح به ایستگاه تبریز رسیدم. مسیر از مراغه برفی بود و همچنین در تبریز. ۲۰ دقیقه توقف قطار بود. رفتم داخل ایستگاه که ببینم آیا خوراکی قابل قبولی پیدا میشود. کافه ایستگاه چای و قهوه نداشت و من هم حال نکردم چیز دیگری بخرم.
وقتی برگشتم دیدم که مامورین قطار به یکی از هم کوپه ای های من مشکوک شده اند و بردند تا وسایلش را بگردند. از ظاهرش که مصرفی بود شک کرده بودند. چیزی توی وسایلش نیافتند. به ما توصیه کردند که مواظب باشیم چیزی توی وسایلمان نگذارد. خیلی نگران کننده بود و اینکه چقدر مسخره ممکن است یکی از ما ها در چنین صورتی به دردسر بخوردیم. احتمالا باید قفلی برای چمدانم تهیه می کردم ولی فعلا کاری نمی شد کرد. شاید هم نگرانی بیش از حد بود. همیشه بین دوراهی که آیا باید آدم ها را بر اساس ظاهرشان قضاوت کرد یانه. بنظر در ایران خیلی شایع است و در خیلی از موارد درست نیست.
به یک نفر دیگر هم که ظاهر نا معمول با کلی تتو داشت گیر دادند و گشتند. بعدا فهمیدم بنده خدا کاردست است و هنرمند تتو کاری است. اما بخاطر ظاهر غیر معمولش بهش گیردادند و گشتند. یادم افتاد که در سفری از اصفهان به تهران در دوره دانشجویی همسفر یکی از همشهری ها بودم. کمی لاغر و سیه چرده بود و ریش پروفسوری داشت. در یکی از ایستگاهها بخاطر ظاهرش بهش مشکوک شدند و بردند و گشتندش. بنده خدا خیلی اعصابش خورد شده بود و بهش برخورد و با مامورها دهن به دهن شد. به همین خاطر می توانستم حس کنم که همسفرهای این قطار هم احیانا چه احساسی دارند.
قطار به راهش ادامه داد و حدود ظهر به نقطه مرزی رازی رسیدیم. پاسپورتها را چک کردند و مهر زدند. یک نفری از مامورین ایستگاه قطار برای کسب درآمد لیر ترکیه می فروخت. ۱۰۰ هزار تومان تبدیل کردم و حدود ۴۰ لیر ترکیه گرفتم.
دوباره سوار قطار شدیم و مقداری رفتیم تا به نقطه مرزی ورودی Kapikoy Gar (کاپیکوی) در ترکیه رسیدیم. ساعت ۳:۵۰ بعد ظهر بود. برف روی زمین نشسته بود و هوا سرد بود. یکبار برای چک کردن بلیط پیاده مان کردند. بعد از سوار شدن دوباره پیاده مان کردند. به خط شدیم که وسایلمان را چک کنند. من وسایلم بدون مشکل از دستگاه رد شد. اما نفر قبلی که پسر جوانی بود مقداری دارو داشت که بهش گیر دادند. همچنین به زعفرانهایی که با خود آورده بود. گویا هرنفر مقدار محدودی می تواند با خود داشته باشد. سیگار هم یکی دیگر از حساسیتهایشان بود.
چک کردن وسایل تا ساعت ۶ عصر طول کشید. سپس قطار راه افتاد تا مارا از نقطه مرزی به سمت دریاچه وان ببرد. شبی طولانی در انتظارمان بود. در بین راه از شهر وان که کرد نشین است گذشتیم. این شهر حدود ۴۰۰ هزار نفر جمعیت دارد. به دلیلی سهولت دسترسی از ایران رفت و آمد تجاری بین ایران و این نقطه زیاد هست و اخیرا هم کنسرت های ایرانی در این شهر برگزار می شوند. به همین دلیل شهر رونق گرفته است. یکی از همه کوپه ای ها به ما هشدار داد که ممکن است بچه ها اینجا به سمت قطار سنگ پرانی کنند. خیلی جدی نگرفتیم. چند دقیقه بعد یک صدای بلند از برخورد سنگ به قطار بگوش رسید. صدا خیلی نزدیک بود. نگاه کردم دیدم که دو تا سنگ دقیقا در راستای صورت من به شیشه خورده و جایش روی شیشه مانده بود. با خود گفتم ما را باش که برای فرار از شر سامانه موشکی به قطار پناه بردیم و حالا نزدیک بود با سامانه دستی بچه های کرد هلاک شویم. آیا واقعا سرنوشت را گزیری هست؟
داستانی بود که می گفتند شخصی در زمان پیامبری در کوچه راه می رفت که عزراییل را دید که متعجب به او نگاه می کند. از جان خود ترسید و به پیامبر خدا گفت که مرا بفرست به هندوستان تا از عزراییل در امان باشم. وقتی به هندوستان رسید عزراییل به سراغش آمد که قبض روح کندش. گفت قبل اینکه جانم بستانی بگو چرا مرا در وطنم با غضب نگاه کردی؟ گفت من امر داشتم جانت را در هندوستان بستانم عجبم آمد که تو در وطنت چه می کردم. خلاصه مطلب اینکه فرار از مرگ ممکن نیست. من هم اگر قسمت به رفتن بود با همین سنگ در جا به شکل فجیعی می مردم.
به هر حال ساعت ۹ شب پنچ شنبه بود که به شرق دریاچه وان رسیدیم. از قطار پیاده شدیم و چمدانهایمان را روی برفها کشیدیم و بردیم داخل کشتی. کشتی در واقع باری بود و به سیستم راه آهن وصل می شد. قطار می توانست داخلش شود و واگنهای باری را در آن قرار دهد. ما به طبقه دوم زیر عرشه رفتیم. مثل یک سالن غذاخوری بود که صندلی های نرم پیوسته قوص دار داشت که هر بخشی دور یک میز نهار خوری بود.
توی سالن پخش شدیم و هریک گوشه ای را گرفتیم. هم کوپه ای ها کنسرو باز کردند و من هم نان خشک یزدی آوردم و با هم شام خوردیم. یک هم کوپه ای دیگر سیب و پرتقال تعارف کرد. همچنین دوغ نعنایی داشت که یک لیوان نوش کردیم. خیلی مزه داد.
بقیه شب را خوابیدیم. اینقدر فضا زیاد بود که همه پخش و پلا شدند و به راحتی توانستند دراز بکشند و استراحت کنند. کشتی تکان زیادی نداشت و با آرامش روی دریاچه آرام وان حرکت می کرد تا به سمت دیگر برسد. حدود ۷ صبح روز جمعه کشتی در سمت دیگر وان لنگر گرفت. و ما از کشتی پیاده شدیم و سوار قطار شدیم. چون فضا زیاد بود گفتند می توانید هر دو نفر در یک کوپه مستقر شوید. ما هم از خدا خواسته پذیرفتیم. فضای قطار سرد بود و پریزهای برق کار نمی کردند. گویا ژنراتور واگن خراب بود. من خیلی خسته بودم و خوابم رفت. ساعت ۱۰ صبح با صدای همسفرها از خواب بیدار شدم.گویا در این بین به مسؤول قطار بخاطر سرمای قطار اعتراض کرده بودند. مسؤلین قطار هم برای حل مشکل پیشنهاد کرده بودند که ما را در ایستگاه بعدی از قطار پیاده کنند و سوار اتوبوس کنند. برنامه پیشنهادی این بود که چند ساعتی با اتوبوس به راه خود ادامه دهیم و نهایتا دوباره پس از تعمیر قطار سوار همین قطار شویم و به راه ادامه دهیم. پیشنهاد را قبول کردیم. برای همسفران آلمانی به انگلیسی توضیح دادم که ماجرا از چه قراری است تا بی خبر نباشند.
در ایستگاه قطاری به اتاق انتظار رفتیم. یکی از هم کوپه ای های من خیلی معترض بود و مسؤولین قطار را تهدید می کرد. ترکی بلد بود و قوانین ترکیه را هم می دانست. بچه ها هم شروع کردند به قوری چای که در اتاق بود پاتک زدند. مسؤولین که دیدند اینطوری شده خودشان به همه چای تعارف کردند. چای ترکی توی استکانهای کمر باریک و قند حبه خیلی مزه داد.
نهایتا اتوبوس آمد و سوار اتوبوس شدیم. از مسؤولین در مورد پذیرایی و نهار می پرسیدیم تا بلکه از رو بروند و امتیازی بدهند. خیلی بد قلق نبودند. ابتدا یک پذیرایی مختصر توی اتوبوس کردند. نهایتا هم وقت ناهار با خرج راه آهن ناهار دادند. من کوفته خوردم. پس از صرف نهار دوباره راه افتادیم. در کل چیزی حدود ۲۰۰ کیلومتر را با اتوبوس رفتیم. حدود ۳ بعد ظهر به ایستگاه قطاری رسیدیم که قرار بود از آنجا دوباره سوار قطار شویم.
اندکی در ایستگاه قطار که خیلی هم کوچک بود معطل شدیم تا قطار بیاید. وقتی هم که آمد متوجه شدیم که همچنان درست نشده است. مدت زمانی گذشت تا قطار تعمیر شد و سیستم برق و گرمایش درست شد. به هر حال به راه افتادیم. قطار بکوب می رفت. با کوپه کناری رفیق شدیم و یک مقدار خوراکی رد و بدل کردیم. من سر شب گرفتم خوابیدم. نیمه های شب بیدار شدم و بیخوابی به سرم زده بود. اندکی توی راهرو وقت گذراندم. نهایتا رفتم و دوباره خوابیدم. صبح زود شنبه حدود ۷ بچه ها از خواب بیدار شده بودند و با کوپه کناری گپ و گفتگو می کردند. یک مادر و دختر عازم قونیه برای زیارت مقبره مولانا بودند. اهل بحث های عرفانی و سیر عالم معنا بودند. بحث های طولانی در مورد اشو و پرواز روح و مباحث مختلف کردیم. برای من که خاک تکانی بحث های قدیمی بود که تا حدی با آنها آشنایی داشتم. دستگیرم شد که یک جمع هایی در ایران هنوز اهل این مباحث هستند و دنبال می کنند.
بحث ها تمام شده یا نشده به آنکارا رسیدیم. ساعت ۹ بود. از قطار که پیاده شدیم توی همان ایستگاه قطار رفتیم سراغ خریدن بلیط قطار به استانبول. قیمت صندلی عادی ۸۰ لییر بود و ویژه ۱۲۰. بلیط های عادی همه تمام شده بودند و کنسلی هم پیدا نکردیم. بنظرم رسید قیمت بلیط ویژه برای همسفرم که برای پیدا کردن کار به ترکیه اومده بود زیاد بود این شد که با هم تصمیم گرفتیم بلیط اتوبوس بخریم. خود را با ۳ لیر به پایانه اتوبوس که جای دیگر شهر بود رساندیم و برای ۱۱:۳۰ ظهر بلیط گرفتیم. یک ساعتی وقت داشتیم که دورکی بزنیم و از غذاهای خوشمزه ترکیه بخوریم. باید پول هم تبدیل می کردیم.
از آنجایی که در پایانه اتوبوس صرافی برای تبدیل پول نبود رفتیم سراغ یکی از این مغازه ها که ببینیم شانسی پول تبدیل می کند به لیر ترکیه. به جوانک فروشنده گفتیم که آیا پول عوض می کنه و جواب مثبت بود. من ۵۰ دلار داد و بجای اینکه حدود ۲۸۰ لیر به من بدهد ۲۵۰ تا داد. بعدش این دوست ایرانی ام بهش یک ۵۰ تومانی ایرانی داد و بجای اینکه ۲۲ تا بدهد بهش ۵۰ لیر داد. گفتم قدرت خدا رو ببین اگر حقت نباشه نمیزاره لحظه ای بگذرد که هر سودی کردی را ضرر بدهی و یر به یر شوی. اوست کریم انگار فقط می خواست از جیب من به جیب این بنده خدا که برای کار به ترکیه اومده بود بریزد. بنظرم کار عادلانه ای بود! دمت گرم!!
نفری یک ایچلی کوفته خریدیم و همانجا خوردیم. ساعت ۱۱:۳۰ هم سوار اتوبوس شدیم که بعد معطلی کمی راه افتاد. اتوبوس بیش خیلی دیرتر از زمانبندی به مقصد رسید. شب شده بود و تاریک. حدود ساعت ۷:۳۰ کوفته و کلافه به ترمینال اتوبوس استانبول رسیدیم. از ایستگاه اتوبوس به مترو راه داشت. به سختی راه را پیدا کردیم چون کسی انگلیسی خوب نمی دانست. مکالمه مان اینطوری شروع می شد: 'آبی، مرحبا' یعنی سلام رفیق و بقیش هم قر و قاطی خلاصه کارمون رو راه می انداختیم. مقصد مرکز شهر و پاتوق رستوران های ایرانی یعنی میدان تقسیم یا همون Taksim بود که چندین سال پیش محل اعتراضات گسترده توی استانبول نیز بود و من از آن زمان اسمش بگوشم آشنا بود. یک خط مترو عوض کردیم تا رسیدیم به تقسیم.
وای خدای من این منطقه شهر خیلی زنده بود. ساعت حدود ۹ شب بود اما جمعیت موج می زد و مغازه ها همه باز بودند. از رستوران های ترک با منو های متنوع تا شیرین فروشی ها (از جمله سیسمت سرای معروف) و کلاب ها. همسفرم باید می رفت تهران کافه که مالک آن ایرانیست و آشنای یک آشنا که شاید کاری برای همسفر من داشت. گیج بودیم که چطور پیدایش کنیم و توی خیابان اصلی قدم می زدیم که اتفاقی از کنار یک صرافی رد شدیم که یک تابلوی فارسی هم داشت و نوشته بود که با کارت خوان ایرانی هم خدمات می دهند. آخه با این همه تحریم چطور ممکن است؟ اما ندایی آمد که 'ما اینیم'. هر حال تابلوی ایرانی سرنخ رسیدن به ایرانی ها شد و همسفرم آدرس کافه تهران را از آنها گرفت.
رفتیم سراغ کافه. چند تا از بچه های بادی گارد ایرانی توی کافه بودند. موسیقی ایرانی و پذیرایی ایرانی. سراغ صاحب کافه را گرفتیم گفتند ۱۲ شب می آید. شنبه شب بود و کافه از قرار تا دم اذان صبح بکشنبه باز بود. گفتیم پس یک فری توی شهر بخوریم و جای خواب همسفرمان رو هم ردیف کنیم.
می گفتند که پانسیون ارزون گیر می اید و خیابانی را نشان دادند. به سمتی که آدرس داده بودند حرکت کردیم تا به یک متل رسیدیم. گفتیم شاید منظورشان اینجا بوده است. قیمت پرسیدیم زیر ۱۰۰ لیر چیزی نداشت. قبل اینکه بیاییم بیرون از شانس شاگرد صاحب هتل سر رسید. ایرانی و بچه خوبی بود. همسفرم ماجرای اینکه چرا به ترکیه آمده است را برایش توضیح داد. بنده خدا یک آدرس پانسیون داد که کرایه اش خیلی کمتر بود و خودش زنگ زد و سفارش کرد. اوستاش بهش گفت که ما را تا آنجا راهنمایی کند. شاگرد هم معرفت نشان داد و ما رو برد سمت پانسیون. از داخل یک پاساژ و چند تا کوچه پس کوچه گذشتیم تا رسیدم با یک ساختمان. رفتیم داخل. در کامل باز نمیشد و از لای در یک تخت دیده می شد. رفتیم داخل. چند تا تخت سربازی بود که روی هر کدام یک ایرانی لانه کرده بود. ما رو بردند طبقه پایین که جای همسفرمان را نشان دهند. راه پله تنگ بود و هوا گرفته. توی طبقه پایین یک حمام بود، یک گاز و تعداد زادی تخت دو طبقه که سر به سقف کوتاه زیر زمین می زدند. روی یکی از آنها کمی وسایل بود که خالی کردند و به این همسفر ما گفتند که آن تخت جای اوست. قیمت هم شبی ۴۰ لیر. بچه های دیگر هم قیافه های سروساده و بعضا دانشجویی داشتند. دلم گرفت اما چاره ای نبود. بحث آش و پول بود. به هر حال توافق کردند و زدیم بیرون. کمی خیال همسفرم راحت شد که حداقل برای شب اول جای ماندن دارد و در خیابان یخ نخواهد زد. من هم که قرار بود بروم فرودگاه و نیازی به جای خواب نداشتم.
از پانسیون که زدیم بیرون رفتیم سراغ شام. یک کبابی پیدا کردیم و دلی از عزا در آوردیم. یک مقدار قدم زدیم و دوباره برگشتیم به کافه تهران. موسیقی زنده شروع شده بود و یک جوان خوش صدایی هم کیبورد می زد و هم آواز می خواند. صدایش شبیه ویگن بود. رفتیم داخل نشستیم تا صاحب کافه بیاد و این همسفر ما با هاش برای کار صحبت کند. نیمه شب شد اما موفق به دیدار صاحب مغازه نشدیم. می گفتند آمده اما سردرداست و طبقه بالا دراز کشیده و استراحت می کند. احتمالا ۲ نیمه شب می آید پایین.
دیگر وقت رفتن من به سمت فرودگاه فرا رسیده بود. از همسفرم جدا شدم. لحظه سختی بود. احساسش را درک می کردم. یکه و تنها با اتکا به تواناییش پای در راه نهاده بود. هم امید داشت و هم هراس از مشکلات و شکست. به او امیدواری می دادم که ایشالا همچی درست می شود و زندگی جدید و خوبی در انتظارش هست. حتما شرایطش توی ایران اینقدر سخت بوده که امیدی در کشورد خود نمی دید و مجبود به مهاجرت شده بود. به من داستان زندگی و سختی هایش را گفته بود. اینکه پدرش را در کودکی از دست داده بود و مادرش هم سال پیش فوت کرده بود. غمناک اینکه این تنها سفری هست که بعد سالها داشته است. یعنی حتی شرایط سفر داخلی هم نداشته بود. به هر حال از هم جدا شدیم. وقت جدا شدن ازش پرسیدم که حالا پول به اندازه کافی برای یک هفته ماندن داری؟ سری با نا امیدی تکان داد.
غمگین و در اندیشه به سوی فرودگاه راه افتادم. سر میدان تقسیم جماعتی را دیدم که در حال رقص و پایکوبی بودند. دلیل؟ جوانها برای شادی دلیل نمی خواهند. دو تا گیتار و یک رفیق خوش صدا کافی است معرکه ای راه بیندازند. جمعی هم روبرویشان می رقصیدند. من هم رفتم آخرین صف تماشاچیان. مشغول تماشا بودم که ناگهان از پشت سر صدای ناله ای شنیدم. صورتم را چرخاندم و به دنبال صدا گشتم. دیدم یک زن سوری روی زمین نشسته است. یک کودک نوزاد در بغل دارد و یک بچه خردسال دیگر کنارش و برای کمک التماس می کند. حالم گرفته شد. یک مقداری لیر داشتم بهش دادم و راه افتادم به سمت اتوبوس هایی که به سمت فرودگاه می روند. در بین راه چندین آواره سوری دیگر دیدم. یک دختر خردسال آمد جلو و دستش را دور پایم حلقه کرد. فکر کنم بهش یاد داده بودند. یاد بچه خودم افتادم. بغض گلویم را فشرد. لیر نداشتم اما یادم آمدم چند تا یک دلاری دارم. بهش دادم و راه افتادم. در ادامه چند تا مهاجر دیگر سوری دیدم که کمک می خواستند.
خدایا این همه بدبختی برای چه؟ مرا آوردی اینجا که شرمسارم کنی؟ من که میز کارم تا آشپزخانه ۵۰ قدم بیشتر فاصله ندارد و هرچه می خواهم مجانی می خورم! اما این زنان با کودکان در سرما و گرسنه نشسته اند؟ چگونه می توان به فقر فراگیر و بی عدالتی و همه این تفاوت های این دنیا پایان داد؟
غرق در اندیشه و بغض در گلو به ایستگاه اتوبوس رسیدم. سوار بر اتوبوس به فرودگاه استانبول رفتم تا از آنجا با پرواز به مقصد نهایی برسم.