نوشتهام را چون روزم، با چشمانِ زیبای تو آغاز میکنم.
چشمانی که معصومیت و عشق در آنها موج میزند و من را در خود غرق میکند.
دخترکم!
دلبرکم!
فرشتهی زندگیِ من!
حضورت برای من آرامش را به ارمغان آورده است؛
گویی که خداوند وقتی روح سرگشته و ناآرامم را دید، فرشتهی آرامشش را در قالب فرزندی به من هدیه داده است.
چه هدیهی ارزشمندی، چه کسی توان تخمین این ارزشمندی را دارد؟ چگونه سپاسگذار این لطف باشم؟
هیچ واژهای توان توصیف لطافت انگشتانِ کوچکت را ندارد، وقتی که روی صورتم دست میکشی...
لبخند همیشگیات چون شهد شیرین و خنکیست که در یک روز گرم بنوشم،
آن هم درست بعد از اینکه خستگیهای زمانه امانم را بریده.
وقتی در آغوشت میگیرم، غم و غصههای زندگی هر کدام کورهراهی را پیش میگیرند و از من دور و دورتر میشوند جوری که انگار هرگز وجود نداشتهاند.
تو همان کفتر سفیدِ آسمان تاریک و شب گرفتهی روزگار مایی،
همان کفتر یکدست سفید که با بالهای بزرگ و بازش، نوید بخش روزهای روشن است.
به راستی با تو آرام شدهام
تو صبر و آرامش را به من آموختهای،
آن زمانی که وجود پنج ماهات برای خواستههایش صبر میکند،
من بردباری را میآموزم و شگفت زده میشوم.
و مطمئن میشوم
که تو از جانب خداوند برای من پیامی آوردهای:
که صبور باشم.
خدایا پیامت را گرفتم و تمام توانم را برای مراقب از پیامآور عشقت میگذارم. و هر لحظه تو را شکر میکنم که مرا لایق داشتن چنین هدیهای دیدی.