میگن بخش زیادی از شخصیت آدما تاثیر گرفته از نوع رفتاریه که تو بچگی باهاشون شده. معمولا طبق کدهایی که تو بچگی از اطرافیان میگیریم تا بزرگسالی برنامه نویسی میشیم. حالا اگه خوب و درست باشن که عالی میشه ولی اگر رفتار اشتباهی با یه بچه بشه و مداوم باشه اون بچه باید کلی تراپی بره تا بلکه بتونه از تلهای که توشه بیرون بیاد.
نمیدونم چی شد که یاد یه خاطرهای افتادم از بچگیم و وقتی بهش فکر کردم دیدم چقدر از عمرمو در حال پر کردن حفرهای بودم که دیگران تو من به وجود آورده بودن.
حدود ۱۰تا ۱۲ سالم بود که دیگه تصمیم گرفتم قاطی دخترای فامیل بشم. آخه دست برقضا تو خانوادهی پدریم که اتفاقا خیلی باهاشون در ارتباط بودیم هیچ دختری هم سن و سال من نبود ولی پسر تا دلت بخواد بود. اوایل اصلا فرقی نمیکرد دختریم یا پسر فقط بازی میکردیم. اما از یه سنی تفاوتها خودشونو نشون دادن و منم دلم میخواست مثل بقیهی دخترا بشینم یه گوشه با دوستم درگوشی حرف بزنم و ریز ریز بخندم و بقیه هر چی بگن چی دارید میگید بهشون نگم. پس رفتم سراغ دخترا. دخترایی که خب از من ۵-۶سالی بزرگتر بودن و این حجم از تفاوت سنی تو اون سن یعنی خییییلی زیاد. نتیجه اینکه خیلی تحویلم نمیگرفتن اما خب طبیعی بود، اینو الان میگم ولی اون موقع خیلی ناراحت میشدم. اما چیزی که باعث به وجود اومدن اون حفره تو روح من شد بیتوجهیِ دخترا نبود چون با اینکه بچه بودم ولی بازم خودم میدونستم که اگه جا نرنم و کنارشون بمونم دیر یا زود جزیی از اونا میشم هرچند که آسون نبود برام.
دخترای فامیلمون سه تا بودن، تقریبا همسن و تقریبا همیشه با هم. خیلی هم آب زیر کاه بودن واسه همین واسه خنده بهشون میگفتن سه نخاله!!!! (این چه حرفیه آخه) مدتها بود که قاطیشون شده بودم، دیگه داشتن منو میپذیرفتن. با اینکه ۱۳سالهم بود ولی هنوزم من محرم همهی حرفای درگوشیشون نبودم اما میدونستم صمیمیت زمان بره.(خوب میفهمیدم تو اون سن هاااا)
یه روز چهارتایی نشسته بودیم دور هم و به ترک دیوار میخندیدیم که یکی از بزرگسالها اومد و بلند جوری که همهی فامیل بفهمن گفت "باز سه نخاله جلسه گرفتن معلوم نیست باز چه آتیشی میخوان بسوزونن."
همه خندیدن، دخترا از بقیه بیشتر. ولی من نه. شاید رو لبم یه لبخند کمرنگی بود ولی تو دلم غوغا شد. سه نخاله؟؟؟ ما که چهارتاییم. پس من چی؟؟؟ واقعا مسخرهس ولی من تو اون سن دلم میخواست مثل اونا نخاله باشم. حسرت میخوردم واسه نخاله بودن. هیچ کس نفهمید. هیچ کس نگفت اینا که چهارتان. ولی با وجود کم سن و سالیم حس میکردم خودش خوب فهمید چی گفت. الان میدونم که درست فهمیده بودم اهل ناله نیستم وگرنه رفتارای دیگهشو هم تعریف میکردم. اما اصل موضوع همین بود. نقطه ضعفِ درونیِ من رو فهمیده بود و نمیدونم چرا ولی سعی میکرد نمک رو زخمم بپاشه. منو نادیده میگرفت و رفتارش باعث میشد بقیه هم منو نبینن. هر وقتم که بهم توجه میکرد مدام اصرار داشت که بگه تو بچهای تو کوچیکی. نوجوان بودم و طبیعتا احتیاج داشتم دیده بشم و توجه ببینم اما من مدام داشتم با خودم میجنگیدم که حتما مشکل از منه و این منم که خوب و کافی نیستم.
الان که بهش فکر میکنم میبینم چقدر اون حرف و حرفها رو من و رفتارم اثر گذاشتن. با اینکه دیگه کاملا تو اون گروه پذیرفته شده بودم و محرم همهی رازها، اما بازم یه حس ترس و وحشتی از تک موندن داشتم. هر وقت اونا با هم بودن و جور نمیشد من برم پیششون عصبی میشدم و فکر میکردم که حالا من از تمام رازها عقب میمونم و همون داستان تکرار میشه: دیگه محرم نیستم. تک میمونم. و این برای منِ ۱۶ساله فاجعه بود.
حتی تو روابط مدرسهم هم تاثیر گذاشته بود و من همیشه دنبال این بودم که پذیرفته بشم. من ذاتا درونگرا هستم ولی اون آسیب توی اون سن از من یه درونگرای افراطی ساخته بود. درونم با نمود ظاهریم خیلی فرق میکرد. مدام خودمو مجبور میکردم تو جمعهایی برم که ازشون لذتی نمیبردم اما فکر میکردم مشکل از منه که نمیتونم لذت ببرم.
میبینید چندتا جملهی به ظاهر ساده چقدر میتونه تاثیر گذار باشه. اونم وقتی که مخاطبش یه نوجوانه.
خیلی طول کشید تا برای خودم و حضورم در کنار دیگران ارزش قائل باشم. خیلی طول کشید تا بفهمم صمیمیت با دوئیدن دنبال آدما به وجود نمیاد. خیلی طول کشید تا بتونم به خواست خودم تصمیم بگیرم که باشم یه جایی یا نباشم. اون موقع همیشه فکر میکردم من باید همه جا باشم. حضورم پررنگ باشه. میتونید حجم تنهاییِ یک درونگرایی رو که به زور خودشو میکشونه تو جمع درک کنید؟
از یه سنی به بعد که دقیقا نمیدونم چه سنی بود تصمیم گرفتم که سعیدهی واقعی باشم نه اون کسی که همش همه جا هست و سعی میکنه همه رو راضی کنه. تصمیمم یهویی نبود کمکم شخصیت واقعیم خودشو نشون داد. خب نتیجه این شد که آدمایی که واقعا دوستم داشتن موندن تو زندگیم و آدمایی که حضورم براشون مهم نبود حذف شدن. یا شاید بهتر باشه بگم خودمو براشون حذف کردم.
حالا من یه بزرگسالم. یه بزرگسالِ سی ساله با دوتا بچه. (حالا انگار این بزرگسالی چه گلی به سرم زده) جالب اینجاست که همون فردی که اون موقع انقدر منو نادیده میگرفت حالا خیلی هم بهم اهمیت میده. ازش ممنونم ولی میدونی دیگه مزه نمیده. دیگه اونقدرا هم خوشحالم نمیکنه.
تفاوت من با قبلنم اینه که اون موقع هر وقت یه دورهمی بود فکر میکردم حتما باید برم و خودمو کلی واسهش آماده میکردم اما حالا بیشتر مواقع بهونه میارم و بعد با اصرار بقیه در نهایت بعضی وقتا قبول میکنم و میرم. ولی زود برمیگردم چون فقط چند ساعت میتونم تو جمع بودنو تحمل کنم. و خوب میدونم که این ویژگی اخلاقیِ منه و نیاز نیست خودمو مجبور به موندن کنم چون قرار نیست چیزی یا کسی رو از دست بدم.
امااااا ساعتها و ساعتها و روزها و روزها میتونم کنار انگشت شمار آدمای زندگیم باشم. بدون اینکه خسته شم یا خستهشون کنم.
اینو میدونم که دوستان و آشنایان و فامیل و حتی همون فردی که باعث میشد احساس عدم کفایت کنم، آدمایی هستن که خدا سر راهم قرار داده و من دوستشون دارم و سعی میکنم با همهی توانم براشون دوست باشم و مفید. بابام همیشه میگه "هیچ کس از خوبی ضرر نمیکنه، حتی اگه کسی قدر خوبیتو ندونه، تو خوب باش. چون تو واسه خودت و وجدان خودته که باید خوب باشی."
قلب بابام به وسعت یه دریاست. هیچ وقت نمیتونم به اندازهی بابام مهربان و بخشنده باشم و واقعا هم کار هرکسی نیست.
و البته خودم برای خودم کافیام. من یه درونگرام و هیچ اجباری نیست که خودمو مجبور کنم جایی باشم که ازش لذت نمیبرم. از روزی که اینو فهمیدم بقیه هم بیشتر واسه خودم و وقتم ارزش قائل شدن.
پ.ن: به تازگی به داییم آدرس اینجا رو دادم. دایی نمیدونم میخونی یا نه ولی اگه میخونی بهت بگم که تو از اون بزرگسالهایی بودی که همیشه ازش انرژی مثبت میگرفتم. شاید علت اینکه الان از بین این همه فامیل(حتی نخالهها) فقط تو آدرس اینجا رو داری، همین باشه. دوستت دارم.