ما آدما عادت داریم از روزمرگیهامون گله کنیم. همه ما از اینکه زندگیمون راکد باشه فراری هستیم. دلمون میخواد زندگیمون جریان داشته باشه. پستی و بلندی داشته باشه که لذت رسیدن به مقصد رو احساس کنیم. اما امان از روزی که تو چرخهی روزمرگیهامون خللی پیش بیاد و روال معمول زندگی بهم بخوره. چقدر دلمون برای روزای عادی و معمولی و بدون اتفاق زندگی تنگ میشه.
الان که دارم اینو مینویسم همراه مامانم تو بیمارستانم. مادرم دیروز عمل تعویض مفصل زانو داشته. درد زیادی داره و منم مثل هر فرزند دیگهای دلم نمیخواد درد کشیدن مادرمو ببینم اما امید به فردا نورِ تاریکیهای زندگیه. الان دقیقا برای من از اون موقعیتهاست که دلم میخواد برگردم به روزمرگی. به همون روزمرگیای که همیشه ازش گله دارم. به همون روزهایی که طبق معمولِ هر روز سرظهر مامان زنگ میزنه و حال و احوال میکنیم بعدشم هر کدوم تو زندگیهای خودمون غرق میشیم و کارای تکراری همیشه رو انجام میدیم.
یقین دارم که به امید خدا آفتاب زندگی مادرم در دوردستها در حال طلوعه و دوباره میتونه بعد از چیزی حدود ۱۵ سال بدون درد راه رفتن رو تجربه کنه.
شاید برای ماهایی که مشکلی نداریم، راه رفتن و پیاده روی کردن سادهترین کار باشه. اما در واقع کوچکترین خللی در اون میتونه کل زندگی رو برامون دگرگون کنه. ما خیلی ساده از کنار بزرگترین نعمتهای زندگیمون میگذریم نعمت هایی مثل راه رفتن، دویدن، دیدن، شنیدن. و گاهی یادمون میره که باید بابت داشتههامون شکرگزار خدا باشیم. داشتههایی که حسرت خیلیها هستن. وقتی به این حرفا رسیدم که یه روز مادرم گفت: "دیشب خواب دیدم دارم راه میرم و درد ندارم بعدش شروع کردم به دویدن"
رویای مادرم اتفاقِ بدیهی زندگی ماست. کاش قدرشو بدونیم...