"غروب پاییز است
و میان صدها قلبی که در اطرافم میتپد تنها هستم
چرا که هیچکدام برای من نمیتپند
و فقط منتظر بهانهای هستند تا بخندند"
فکر میکنم برای یه نویسندهی ۱۴ساله زیادی دارک باشه ولی بهرحال توی همین سن و توی مدرسه اینو نوشتم
همش فکر میکنم چه عاملی منو انقدر منزوی کرده شاید من از اول تمایلی به قاطی شدن با بقیه نداشتم. شایدم داشتم ولی ناامیدم کردن. نمیدونم و برام مهم نیست.
دلگرم به گفتهی عمو آرتور در ستایش درون گرایی:
"همانطور که هر کس در محدودهی پوست خود قرار دارد، از حیطهی شعور خود نمیتواند بیرون رود و درست در همین محدوده زندگی میکند: از این رو نمیتوان از بیرون چندان کمکی به دیگری کرد."
ناامید از دیگری، سر به جَیب خود فرو میبرم و درون خود را بیش از پیش میکاوم.
اولین پست از ۱۴۰۳ بوی کهنگی میداد ولی با عکس هفتسین عیدمون که بوی تازگی و شروع سال جدید میده خنثیش میکنم.