Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

من وجود دارم...

سراسر خواهش و تمنا برای دانستن بود. با اینکه حتی یک تار موی سیاه روی سرش نبود اما به وقت حرف زدن راجع به علاقمندی‌هایش یک نوجوان پرشور میشد که وجودش سراسر نیاز و میل به رسیدن بود. لباس‌هایش پاره بود و سر و وضعش رقت انگیز. شاید اگر چندسال قبل بود هرگز سوار ماشینش نمی‌شدم اما وقتی فقر ظاهری‌اش را دیدم دلم سوخت و با خود گفتم چرا من وسیله‌ی رسیدن به رزق و روزیش نباشم؟
فهمیدم هنوز وجود دارند انسان‌هایی که قسمت‌هایی از روزنامه را که برایشان جذاب است جمع می‌کنند. برای خودش از تکه روزنامه‌ها کتابچه درست کرده بود. پرسید کتاب می‌خوانم؟ گفتم بله.
جسته گریخته حرف می‌زد. از هر دری چیزی می‌گفت و من فقط با تک جمله جواب می‌دادم.
درمورد گیاه‌خواری حرف میزد و از من پرسید کتاب آزادی حیوانات را دارم؟
_نه
_من خیلی به فلسفه و منطق علاقه دارم، کتابی در این مورد داری که ازت قرض بگیرم و بخونم و بهت پس بدم؟
_فلسفه‌ی چی؟
_من خیلی سواد مدرسه‌ای ندارم ولی علاقه‌ی شدیدی به فلسفه دارم و هرجا چیزی راجع بهش ببینم می‌خونم.
_یه چیزی دارم که به دردتون بخوره.
_بهت پسش میدم
_نمی‌خواد مال خودتون باشه، طول میکشه تا بخونیدش.

کرایه رو بهم پس داد ولی ازش نگرفتم چون لباسش پاره بود...

فقر ظاهری داشت اما روحش فقیر نبود. به شدت تحت تاثیر خرده خوانده‌هاش بود. باورم نمیشد که در حسرت داشتن یک کتاب بود. تمام طول مسیر حرف میزد و حرف میزد. از موضوعاتی که خیلی به هم ربطی نداشتند. حس می‌کردم در حال سبک کردن تلنبار حرف‌های نزده‌اش است. سرعت ماشین را لاک‌پشتی کرده بود تا بگوید وجود دارد. منم اعتراض نکردم گذاشتم با یک کاپشن زرد و حرف‌هایی که بوی درک نشدن از اطرافیانش را می‌داد خودش را خالی کند.
به جای "کلمه" می‌گفت "واژه"
به جای "گیاهان" می‌گفت "نباتات"
از ضر‌ب‌المثل استفاده می‌کرد و وسواس این را داشت که درست بیانش کند.
همه چیزش هم ایده‌آل نبود. از بچه بیزار بود و به زنش که سبب بچه‌دار شدنش بود گفت پدرسوخته.

خودآموز فلسفه‌ی مل تامپسون چیزی بود که دادمش. کتاب نسبتا گرانی بود ولی در کتابخانه خاک می‌خورد. دادمش به او.

گفت ادامه بده. به خواندن و نوشتن ادامه بده. آه کشید. آنجا بود که به جای نوجوان پر شور و هیجانِ درونش، پیرمردِ فقیری با لباس‌های ژنده را دیدم که با ماشین درب و داغانش مسافرکشی می‌کرد و حسرت می‌خورد.

شاید الان در حال خواندن کتابش باشد.

کتابراننده تاکسیفلسفهحال خوبتو با من تقسیم کن
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید