ویرگول
ورودثبت نام
Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی که دلتنگ میشمو


یه خونه‌ی آروم و دنج تو یکی از روستاهای شمال

با یه حیاط پر از گل و دار و درخت

هوای عالی و مطبوع

جایی که وقتی نفس می‌کشی اکسیژن خالص دریافت می‌کنی و از شرمندگی ریه‌هات درمیای.

جایی که فقط چند دقیقه‌ی ناقابل ماشین سواری با دریا فاصله داری

یه جایی که وقتی در خونه رو باز می‌کنی توی کوچه باغ باشه رو دیوار تا چشم کار می‌کنه درخت انگور باشه و خوشه‌ی های انگوری که انتظار رسیده شدنو می‌کشن...

فکر کن صبح با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار بشی و بری پرده پنجره رو کنار بزنی و با یه دشت سبز روبرو بشی و اسب‌



دو هفته‌س که دارم همچین جایی زندگی میکنم. خونه‌ی برادرم. برادری که ز غوغای جهان فارغ داره سفالگریشو می‌کنه و ساز می‌زنه.

می‌خواستم وقتی از حسین دورم واسش یه ماگ درست کنم ولی نشد. انقدر با بچه‌ها درگیر بودم که فرصت نکردم. هفته‌ها بهش فکر کرده بودم که وقتی اومدم چنین کنم و چنان اما الان فهمیدم زندگی همون زندگیه. و من همون سعیده‌ام با همون مسئولیت‌ها.

دیروز تو حیاط نشسته بودم و کتاب شوهر آهو خانمو تموم کردم. کتابو کنار گذاشتم و خیره شدم به ابرا، به سبزیِ خالص و روح بخش باغِ کنار خونه و دلم چای خواست. همه چی عالی بود اما بیشتر از چای دلم کنج خونه‌ی خودمو می‌خواست. خونه‌ای که تراسش هیچ ویویی نداره، ویوش یه دیواره ولی ما همیشه دلمونو خوش می‌کنیم که واحدهای پشتی سر و صدا ندارن و آرومن، خونه‌ای که توی یکی از گرمترین نقطه‌های ایرانه ولی ما همیشه دلمونو الکی خوش می‌کنیم که شمال خوزستان با بقیه خوزستان فرق می‌کنه. آخه چرا دلتنگ شدم اینجا همه‌چی اونطوریه که باید باشه.

دلم واسه حسین تنگ شده... از هیچی نمی‌تونم اونجوری که باید لذت ببرم.

چیزای کوچیک رو مخم میره، مثل اینکه چرا انقدر کوزه تو خونه هست. دیروز نزدیک بود یه کوزه بخوره تو سر آناهیتا. آخه این همه کوزه کُلومبه می‌خوای چه کنی برادر من، مگه کوزه‌گرا از کوزه شکسته آب نمی‌خورن؟

رفتم تو کوچه قدم بزنم، سعی کردم تیپ ساده بزنم جلب توجه نکنم، روسریم هم سرم بود ولی انقدر خانم‌های روستایی نگاهم کردم که مجبور شدم با همشون سلام کنم، نصفِ حرفاشونم که نمی‌فهمم. آخرشم سریع برگشتم خونه. پیاده‌روی واسه من حکم مدیتیشن داره ولی وقتی اینجوری زیر ذره‌بین نباشم. اینجوری مرکز توجه بودن واسه منِ درون‌گرای آدم‌گریز از هر چیزی رو مخ‌تره.

همیشه دلم می‌خواست پدرام یه فضایی داشته باشه تا راحت توش گِل بازی کنه و تو حیاط هرچقدر که می‌خواد خاک بار بزنه. حتی از خونه کلی براش کامیون و بیلچه آوردم تا راحت بازی کنه اما اصلا فکرشو نمی‌کردم که همین آلودگی‌ها سه روز بچه رو مسموم کنه و به اسهال و استفراغ بندازه.

و منی که دلتنگ شدم واسه یارم.

دلم خونمونو می‌خواد...

حالا خوب می‌دونم که نه هیچی اونقدرا خوبه
و نه هیچی اونقدرا بد.

دارم فکر می‌کنم بعد از شوهر آهوخانم چی بخونم...


بهار ۱۴۰۲




طبیعتسفرشوهر آهو خانمدلتنگیحال خوبتو با من تقسیم کن
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید