من باورش نکردم
دانههای ریز و درشت اشکها روی گونههای فربهاش سرمیخورد
لاک نامرتبی روی ناخنهای نه چندان زیبایش بود و خیسیِ اشک مژههایش را تیرهتر کرده بود.
دستهای جوراب و دستمال در دست گرفته بود و با اصرار و گریه و مویه سعی میکرد ترحم بخرد و جنسهای نامرغوبش را بفروشد. چه معاملهی زنندهای.
من گوشهای نشسته بودم و به دستگاه کارت خوانی خیره شده بودم که از کیفش درآورد با اشک میپرسید: رمز؟
وقتی از سالن بیرون میرفت پشت مانتویش نوشته بود keep calm i'm a queen
مانتو خیلی قدیمی بود...
من باورش نکردم ولی نمیدانم چه چیزی را باور نکردم.
