Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

یه اتفاق جالب


دیروز ظهر یه شماره ناشناس بهم تو واتساپ پیام داد.
_سلام. شما سعیده خانم هستید؟
_بله خودمم. ببخشید شماره‌تونو نمیشناسم. شما؟
و تا شب جوابی نگرفتم. اصلا آنلاینم نشده بود که پیامم دستش برسه. تا شب هزارجور داستان تو ذهنم ساختم. شمارشو واسه همسرم خوندم.
_این شماره رو میشناسی؟
_نه. چقدر عجولی. صبر کن حتما خودش دوباره پیام میده.
ساعت طرفای ۱۱ شب بود که دوباره پیام داد.
_من یه دوست خیلی خیلی قدیمی ام. حدس بزن
_جالب شد
_قراره جالب‌ترم بشه
_قدیمی یعنی چند سال پیش؟
_یعنی دوران ابتدایی. ۱۶ یا ۱۷ سال پیش.

سریع ذهنم رفت سمت کسی که با رفتن من از اون مدرسه و کلا رفتمون از اندیمشک دوستیمون قطع شد اما یادش و حرفش تا همیشه توی قلبم پررنگ بود.
_نسیم هستی؟؟؟
_اییییی جااااانم

باورم نمیشد بعد از این همه سال دوباره همدیگرو پیدا کردیم. به طور اتفاقی پسر عموم همکارش شده بود و شماره‌مو از اون گرفته بود. خیلی لذت بخش بود صحبت کردن با کسی که دلم حسابی براش لک زده بود اما تنها چیزی که ازش داشتم چند تا عکس یادگاری بود.
چقدر با هم دعوا می‌کردیم تو عالم بچگی و دوباره سریع آشتی می‌کردیم. نقشه‌ می‌کشیدیم. سر کلاس با اشاره با هم حرف میزدیم. لبخندش کاملا تو ذهنم مونده بود.
محل کارش به خونه ما نزدیک بود. از اونجا که اونا هنوز اندیمشک هستن و قرار گذاشتن یکم سخته، تصمیم گرفتم برم محل کارش که یه مجتمع تجاری بزرگه و اونجا همدیگرو ببینیم.
همون شب رفتم. از پسر عموم پرسیدم کجاست. رفتم سمت کسی که بهم گفته بودم. پشتش به من بود. صداش کردم و برگشت و برق ذوق رو تو چشماش دیدم. کلی همدیگرو بغل کردیم. کلی حرف زدیم و از دوستای قدیمی‌مون گفتیم. چهره‌اش هنوز مثل بچگیش بود. باورم نمیشد بتونیم با هم راحت و صمیمی باشیم بعد از گذشت این همه سال. هنوزم مثل قبلا شیرین و دوست داشتنی و مهربونه. اصلا دلم نمی‌اومد ولش کنم و برم خونه. به اندازه ۱۶ سال با هم حرف داشتیم. با وجود گذشت این همه سال مثل قبل صمیمی بودیم. گفت سعیییییییددددده دیگه نرررررری. منم بهش قول دادم که اون بارم تو عالم بچگی دوستیمون قطع شده این بار دیگه امکان نداره. خداحافظی ازش خیلی سخت بود اما مجبور بودم برم چون هم اون تایم کاریش بود و خیلی نمیتونست بمونه هم من همسرم دم در منتظرم بود و باید می‌رفتم. هی میگفت یکم دیگه بمون. بهش قول دادم حتما میرم خونه‌شون و ازش قول گرفتم که اونم بیاد پیشم و با پسرم و همسرم آشنا شه.

از سمت راست من ، نسیم جون
از سمت راست من ، نسیم جون



خلاصه اینکه دوست قدیمی‌مو پیدا کردم و الان دلم میخواد پرواززززز کنم به همین خاطر تصمیم گرفتم حال خوبمو با شما تقسیم کنم.
لحظه‌هاتون سرشار از حس خوب دوستای ویرگولی عزیزم.

حال خوبتو با من تقسیم کنرفیقدوست قدیمیشروع دوبارهدلتنگی
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید