شاید برای شما هولناک نباشد، اما برای من یکی دیدن بیگانگی و شکافی که میان «سوژه» و «ادبیات» رخ داده هولناک است. در ترم گذشته در یکی از دانشگاههای هنر، درسهای «ادبیات کهن» و «ادبیات معاصر» را برای دانشجویان رشته تئاتر تدریس کردم و حالا که برگههای امتحانی و پروژههای پایانی دانشجویانم را میخوانم بیش از همیشه این ذهنیت که ادبیات را فرعی زینتی، ابزاری، زیباشناختی، تجاری، سرگرمکننده، قابل مصرف، قابل مبادله، نااصیل و در نتیجه «کماهمیت» برایم بهوضوح پدیدار میشود.
ما ادبیات را دستکم گرفتهایم! تصوری که «وضعیت معاصر» از ادبیات در ذهن ما بارآورده است، تصوری است در اندازه «ابزار»ی که اکنون نا کارآمد یا نا کافی است. تصوری است از قسم «سرگرمی» یا «کالا»یی در بازار سودا و منفعت. تصوری که صنعت چاپ و نشر و خوانش عمومی را وجه ذاتی و اصیل ادبیات تلقی میکند؛ غافل از اینکه چیزی کمتر از پانصد سال است که ادبیات به متعلق ذوق عامه یا به اصطلاح به کالایی در سبد مصرف زیباییشناختی خانوار تبدیل شده است.
این تصور ضرورت بازنگری دربارۀ ادبیات را ایجاب میکند. بازنگری و پاسخ به این پرسش که ادبیات بهراستی و اصالتا چیست؟ پرسشی از هستیِ ادبیات. پرسشی در اندازههای پرسش از وجود!
ادبیات، شبح کولیِ سرکشی است که سرگردان و سرمست و هو کش در کوچهپسکوچههای شهر و دیار میپلکد و سرانجام در سینهکش جملهای، در پهنهی گزارهای و چه بسا در لانهی محقر فعلی آرام میگیرد. اما چه آرامشی که یک لحظه یا کمترک، تنها به قدر چکیدن قطرهی شبنم یا جهیدن پرندهای از بامی بیشتر دوامی ندارد.
ادبیات نه بازتاب روح جمعی یک ملت بلکه خود آن است. روح جمعی گونهای از باشندگان، روح جمعی آدمیان که شوربختانه به کنده و زنجیر بند دستور زبان در کشیده شده؛ که اگر در بند زبان نبود دادِ بیدادش گوشهای بیاندام گیاهان را هم کر میکرد، چه رسد به آدمیان بهجان آمدهای که سدهها است گوش به فریاد و نجوای او دادهاند تا بلکه گزند و خشونت پرسشهای بیپاسخ هستی -یعنی هست بودن- را تاب آورند.
ادبیات، شبح موذی بدرامی است که مرکب خود را، «قربانی» خود را، نویسنده و شاعر را از میان هزاران نفس، از میان هزاران آدمی پیدا میکند. کسی که هرگز دُم به دام بازارهای کسب و سودا نداده است. کسی که او را بیاد قربانی ادبیات خواند لیکن اکنون او از سر ناچاری را ادیب، شاعر یا نویسنده میخوانیم.
ادیب، خود را به هزار سخن در مهراب ادبیات، در مسلخ، به کام مادهدیو تاریخ میسپارد تا نه مردم، نه فرهنگ، نه زبان، نه تاریخ، و نه هیچ حضرت حقیر دیگری، بلکه تنها ارزش بیپایان هستی یعنی «حیرت»، یعنی «شگفتی»، یعنی «پرسش»، بتواند زندگی کند. بتواند بالندگی کند. بتواند باشد.
زمین، این تودهی سنگین سالورِ سالخورده، هستی به معنای آنتولوژیک آن، بر خلاف تصور رایج علم و معرفشناسی پر از پرسشهای بیپاسخ است و ادبیات دوام ما در رویارویی با این بیپاسخی ابدی است. ما که اکنون حیرانتر از همیشه، چون ناخدایی گمکردهراه گرد خورشید «خود»، «سوژه» یا «من» حیران میگردیم.
ادبیات، مشق حیرانی است! مشقی که ما را در پیکار با پرسشهای بیپاسخ هستی آموخته میکند. میآموزیم که گدای پاسخ نباشیم، میآموزیم که تعویق معنا را تاب بیاوریم، میآموزیم که در هیچ رخدادی از پیمعنا نگردیم، که معانی در گسترهی دلالتِ یک دال، انبوه است! که امنتاع دستیابی به حقیقت کلی، واضح و متمایز ما را از پای در یاورد. که انبوه معانی ممکن است و همهی ترجمانهای ما از رخداد، جز یک بازی نیست. بازی فرحناکِ بیهدفی که تنها دلقکها و دیوانگان و مطربها و بختبازان حکمت آن را میدانند یا اگر حکمت آن را ندانند قاعده تصادفی و بختآورانۀ آن را درک کردهاند.
ادبیات، خطوط باریک و بیشاخوبرگ و لاغر داستانهای گلیگمش، اسفار مقدس، حماسهها و تراژدیهای یونان، درامهای رومانتیک، رومانسهای شاعرانه و قهرمانی، مثنویها و غزلیات ایرانی را به درختان تنومندی بدل کرد که امروز همچون جنگلی از درختان در همتنیده و وهمانگیز است، نه زیستگاه و رُستنگاه و آوردگاه معانی. جایی برای بازی با معانی و بازنویسی متنهایی که برای نوشتن نوشته شدهاند نه برای خواندن. متنهایی که تو مینویسی نه نویسنده. درامی که تو آن را خانهش میکنی نه نویسنده. درامی که تو میسازی!
اگر این چنین پیکر ادبیات را تصور کنیم، اگر این چنین خود را در پیشگاه ادبیات به معنای جهانی از تجربههای ادبی، در پیشگاه نه یک تئاترنوشت، نه یک جلد کتاب، نه یک منظومه، نه یک کتابخانهی شخصی، نه حتا یک کتابخانهی ملی یک سرزمین تاریخی، نه یک جهان از دانشکدهها، آکادمیها، فرهنگستانها، پایگاههای استنادی آکادمیک، کتابخانههای چند ده هزار متری، بلکه در پیشگاه کهکشان پهناور و سترگ ادبیاتِ دستکم دههزار سالهی آدمی، به زبانها، ملیتها و در اعصار متنوع تاریخی، در پیشگاه کهکشان ادبیات -که هیچ واژه جز کهکشان تاب توصیف را ندارد- خود را قرار دهیم، دیگر هرگز نام هر مشق خامدستانه و شتابزدهای که در چند روز گیچ و گس در پشت یک میز چوبی بیهویت حاصل شده را اثر ادبی: شعر، رمان، داستان کوتاه یا نمایشنامه نخواهیم گذاشت.
ادبیات، پیوند استواری میان بشر و هستی است که هرگز در التهاب تاریخ -این مادهدیو هرزه- گسسته نشد و ده هزار سال است که بار سنگین جاودنگی بدنهای میرای کربنی ما را کشیده است. بله! ادبیات ما آدمیان را بالاخره جاودنه کرد! میرایی ما را به تعزیه نشست و اکنون ادبیات آئین پرسرور زندگی ابدی ما است! جشنوارها، شادوارهها، این آئینهای اساتیری ادبی برای این جشنوارهاند تا آدمیان، تا بشریت، تا تودههای کولی انسان، را از تولد نوباوه ادیب نورسیدهی خود با خبر کنند. چه چیز از این زیباتر که امتی، ملتی، قبیلهای، عدۀ سردرگمی از آدمیان، از تولد ادیب تازهای باخبر شود. چه چیز از این واجبتر که مردم را، از تولد ادیب نورسیدهای باخبر کنیم. از تولد کسی که نحو بودن او در زمین، در عالم هودهای دارد.
دریغ، که در این مکارهی شگفتی، تجربهای چنان که سزاوار مواجهه با کهکشان ادبیات باشد از تمام ما ربوده شده است. ضرورت پرداختن به ادبیات -چه در جایگاه یک «مفهوم» و چه در جایگاه یک «ساختار» ملموس- یک ضرورت هستیشناختی است. ادبیات یک شبح است. شبح وجودها و باشندگان همواره غایب که اکنون در پیشگاه ما در فضایی برزخی و متزلزل حاضر شدهاند. اشباح گذشتگان و درگذشتگان و آیندگان و آنان که در آینده درخواهند رسید. اشباح مفاهیم، اشباح سرگردان ساختارها، اشباح شخصیتها و دستموزههایشان.
اگر پرسش بر سر این باشد که چطور چنین تصور خام و بیحاصلی از ادبیات در ذهن ما ساخته شده است باید گفت که جریانات فکری متعددی موجب شکلگیری چنین تصوری شده است. چه اندیشههای راست و لیبرالی که ادبیات را بهمثابه کالای زیبایشناختی سرگرمکننده تلقی کرده است که از مسیر طغیان احساسات مصرفکننده را متأثر میکند و چه اندیشههای چپ و سوسیالیستی که ادبیات را همچون ابزاری برای بیداری و آگاهی اخلاقی و ایدهلوژیک تودهها به خدمت گرفته است. هر دوی این نگرشهای مدرن ادبیات را بهمثابه یک «ابزار» و نه یک «هدف» یا «غایت» تلقی کرده است.
دوگانۀ «ابزار» و «اهداف» دوگانۀ کارآمدی برای بررسی، ارزیابی و صورتبندی انبوهی از مشکلات معاصر ما هستند. درک هنر و ادبیات بهمثابه یک رسانه، یعنی «ابزار»ی برای ایجاد یک احساس در مخاطب یا «وسیله»ای برای انتقال یک پیام آگاهیبخش به دیگری، بزرگترین انحراف از ماهیت اصیل ادبیات بوده است. انحرافی که نه تنها منجر به ایجاد چنین تصور خام و بیهویتی از ادبیات در ذهن عمومی و حتا نخبگان شده، بلکه خود ادبیات را به عنوان یک باشندۀ مستقل دسخوش فساد و زوال کرده است. این نگرش مانند ویروسی در جان ادبیات هم از او تغذیه و هم به مرور آن را فاسد میکند.
ادبیات یک رفتار انسانی است؛ نحوی از بودن انسان در هستی است؛ ادبیات خود غایت است چنان که حضور انسان در هستی ابزاری برای رسیدن به هدفی نیست؛ ادبیات نیز وسیلهای معطوف به هدفی زیباییشناختی یا معرفتشناختی نیست. همانطور که زنبورهای عسل در مسیر زندگی روزمره خود در طبیعت، عسل تولید میکند، ادبیات نیز هوده و ثمرِ بودن و زیستن انسان در زیستجهان او است. از این رو ادبیات نه رسانهای است برای رساندن یک پیام، نه ابزاری است برای تحریک ذوق و عاطفه، نه نوعی توصیف و بازنمایی از جهان بیرون است و نه نوعی واکنش به وضعیت سیاسی یا اجتماعی. ادبیات همچون یک آئین، عالم و زمین و در نهایت هستی را ممکن میکند.
ادبیات مانند هنر، دین، فرهنگ، طب، دانش و علم (به معنای متعارف آن)، شهر و چیزهایی از این قسم، ابزاری برای هیچ چیز نیست، حتی اگر اهدافی بهاصطلاح متعالی مثل تربیت، سعادت و حکمت برای آن در نظر گرفته باشیم، ادبیات ابزاری معطوف به این اهداف نیست؛ بلکه ادبیات خود غایت است. خود هودهای است برآمده از بودن بشر، در واقع ادبیات در زمان خلق، نحوی از بودن است و پسآنگاه شبح این بودن. غیابی که حالا رخداده است. غیابی که در آینده آمده است. گذشتهای که در آینده رخ خواهد داد. ادبیات در آینده به وقوع پیوسته است.