راستش را بخواهید پیش فرضم حین نوشتن این نقد این بوده که مخاطبم وقتی که اسم جنگ ستارگان می آید، براستی میداند که این عبارت یعنی چه و میداند که دنیای سینمایی استاروارز چرا بسیار ارزشمند است. این مجموعه از فیلمها که حالا تعدادشان به 9 رسیده است ( البته بدون احتساب اسپین آف ها) به همراه کتاب ها، کمیک بوک ها، اسباب بازی ها و گیم های ویدئویی یکی از پر رنگ ترین و شناخته شده ترین نمادهای دنیای سرگرمی به حساب می آیند و چنان با این صنعت درگیر و عجین شده اند که به هیچ عنوان نمیتوان جهان غول پیکر سرگرمی را بدون این عنوان تصور کرد. پس اگر شما از آن دسته از افرادی هستید که فکر میکنند این فیلمها متعلق به دورانی در گذشته ها هستند و دیگر تاریخشان سرآمده، لطفا این متن را نخوانید. زیرا در بدترین وضعیت ممکن هم طرز تفکر من با شما درباره این مجموعه کاملا متفاوت است. حتی اگر هم در آن دسته از افرادی جاي مي گيريد که هر فیلمی از این مجموعه منتشر میشود را می پرستند و ستایش می کنند و حاضر به ديدن هيچ گونه عيبي در آنها نيستند، باز هم این نقد را نخوانید، چون متاسفانه برای شما هم نوشته نشده و مخاطب آن نیستید. ولی اگر شما هم مثل من و هزاران نفر از دیگر عاشقان این دنیای پر رنگ و لعاب هستید و يا حداقل اين دنيا را دوست داريد، اما پس از دیدن خیزش اسکای واکر هوش و حواس از سرتان پريده و ماتتان برده و با خودتان زمزمه كرده ايد كه:(( اين ديگر چه فيلمي بود؟)) بايد بهتان تبريك گفته و تاكيد كنم كه جاي درستي آمده ايد. زيرا در اين نقد تلاش كرده ام درون اين سه گانه جديد را چنان كند و كاو كنم كه در انتهاي نوشته حداقل به اين موضوع پي ببريم كه چه شد و چه بلايي سر اين سه گانه جديد آمد كه پس از آن شروع فوق العاده با نيرو بر ميخيزد و تداوم كم فروغ، آشفته و عجيب و غريب در آخرين جداي، حالا و در استگاه آخر، در چنین وضعیتی قرار گرفته است.
صادقانه مي گويم: دوست دارم قبل از اين كه ايرادات اين فيلم را مسلسل وار مطرح كنم، بر روي اين مسئله صحه بگذارم كه مسلما تمام ايرادات اين فيلم متوجه كارگردان آن يعني جي .جي. آبرامز نيست. آبرامز كه با نيرو برميخيزد پيشتر نشان داده بود كه به خوبي بلد است ميان پارامترهاي قديمي يك مجموعه و عناصر جديد مدنظرش تعادل ايجاد كند و در عين حال فيلمنامه را طوري طراحي كند كه فيلم از ريتم نيفتد، همان كسي است كه با اين فيلم فرمولي را براي ساختن دنباله هاي سينمايي ابداع كرد كه حتي كارگردانان بزرگي همانند ريدلي اسكات براي استفاده كردن از آن در دنبال هايي مثل بيگانه: پيمان وسوسه شدند و پس از آن هم به صورت قطار وار شاهد دنباله هايي بوديم كه اين فرمول را به صورت جزء به جزء در آثارشان پياده سازي كردند. پس وقتي ميگوييم دست خيزش اسكاي واكر در ارائه ايده هاي جديد كاملا خالي است، ميتوان گفت گناه اين اتفاق كاملا بر دوش كارگردان آن نيست. پس در اين ميان چه كسي مقصر است؟ ديزني و سياستهاي آن تنها جواب است كه به ذهن ما ميرسد.
دیزنی آغاز میکند
عقب تر كه برويم، ميرسيم به اولين فيلم اين سه گانه، يعني فيلم نيرو بر مي خيزد. اولین محتوای تصویری دنیای استاروارز که با فروخته شدن امتیاز این فرانچایز به دیزنی توسط استودیوی لوکاس فیلم نه در این استودیو، بلکه در دیزنی و تحت نظارت آن ساخته میشد. فيلمي كه هم در گيشه عملكردي خيره كننده داشت و هم نزد منتقدان توانسته بود براي خودش اسم و رسمي دست و پا كند. در ادامه راه و در حالي كه آبرامز به عنوان كارگردان اين مجموعه تقريبا پيش همه طرفداران اين سري، به عنوان طراح ادامه مسير اين سه گانه شناخته ميشد، به شكلي كه در كل تاريخ سينما سابقه نداشت توسط ديزني از پروژه قسمت هشتم يعني آخرين جداي به طور تمام و كمال كنار گذاشته شد. البته اسم كسي كه به عنوان جانشين او قرار بود سكان هدايت سه گانه را بر عهده بگيرد، مسلما وسوسه كننده بود: رايان جانسون. جانسوني كه با فيلم لوپر به عنوان يكي از ساختار شكن ترين كارگردانان سينما اسم خودش را سر زبان ها انداخته بود و اين روزها هم به خاطر فيلم كمدي - جنايي پر سر و صدايش يعني چاقوكشي در كانون توجه سينما دوستان قرار دارد در نظر بسياري همان انتخابي بود كه ميتوانست اين مجموعه را از كليشه هايش دور كند و اين بار از زواياي ديگري آن را به اوج برساند، اما اين انتخاب لااقل در نظر من، كاملا اشتباه بود. اشتتباهي كه از چند جهت كاملا بيخ ريش ديزني است: اول آن كه اگر ديزني واقعا دلش ميخواست از جنگ ستارگان اثري هنري و كالت و عجيب و غريب بسازد، بايد هدايت قسمت اول را هم به خود جانسون واگذار ميكرد تا او بتواند با جهان بيني فيلمسازي مخصوص به خودش چشم انداز اين مجموعه را طراحي كند؛ اما از آنجايي كه همه ما ميدانيم ديزني يك استوديو پر دل و جرئت نيست و به هيچ وجه نميتواند با انجام چنين كاري در جنگ ستارگان، پيه شكست خوردن يكي از پولسازترين آي پي هايش در گيشه را به تن بمالد، دست به اين كار نزد. مسئولان دیزنی ترجيح دادند در قدم اول، بروند سراغ آبرامز تا او بتواند معدن طلاي جديدي را برايشان حفاري كند و پس از اينكه ديدند او در نسخه اول به چه موفقيتي در گيشه دست يافته است و خيالشان از بابت فروش ادامه سري آسوده شد، تصميم گرفتند در فيلم دوم بروند سراغ رايان جانسون تا بالاخره آن نسخه ويژه و خاصشان را بسازد و او هم جنگ ستارگاني را تحويل مخاطبان داد كه اصلا ارتباطي با اين مجموعه نداشت. در آن نه خبري از ماجراجويي هاي فضايي جذاب هميشگي بود، و نه به طور كلي فيلم در قبال كاراكترها پيشرفت محسوسي را در خودش جاي داده بود. علاوه بر تمام اين مسائل، بزرگترين جنايت آخرين جداي به نظرم نابود كردن نهال هاي نوپايي بود كه آبرامز آن ها را در نيرو بر ميخيزد كاشته و قصد بهره بردن از ثمره آنها در قسمت آخر را داشت. نهال هايي كه هيچ گاه در آخرين جداي، اجازه پرورش به آنها داده نشد تا در خيزش اسكاي واكر به ميوه دادن برسد. به همين خاطر است كه آبرامز مجبور شده در خيزش اسكاي واگر تماما بر نوستالژي ها و شخصيتهاي ريز درشت و قديمي سري تكيه كند و براي خودش به عنوان فيلمي مستقل چيزي در آستين نداشته باشد، زيرا بسياري از نقاط پيرنگ در قسمت هشتم نابود شده بودند و قسمت آخر يك سه گانه هم معمولا قالبي مناسبي براي اينكه يك كارگردان بيايد و دوباره از اول پرداختن به ريشه ها را آغاز كند به شمار نميرود؛ در این میان البته دلم میخواهد به شایعاتی که در روزهای ابتدایی اکران فیلم وجود داشت هم اشاره کنم. شایعاتی که میگفتند آبرامز دوست داشته خیزش اسکای واکر را در دو قسمت به روی پرده های سینما بیاورد، اما در این زمینه با دیزنی به اختلاف خورده، زیرا این استودیو بر تمام شدن این فیلمها در سومین قسمت به شدت تاکید داشته است، که این مسئله خودش به نوعی دست و پای آبرامز را برای نوشتن فیلمنامه، بیش از پیش میبندد و مانع از آن میشود که او بتواند اتفاق جدیدی را در این مجموعه رقم بزند. به همين خاطر تنها راهي كه براي آبرامز باقي مانده بود، اين بود كه برود سراغ فيلمهاي قبلي اين مجموعه و كند و كاو كردن تمام آنها تا بلكه بتواند چيز دندان گيري كه براي ساختن قسمت آخر از حماسه اسكاي واكر بشود ازشان استفاده كرد را بيابد. اگر در خيزش اسكاي واكر، ما شاهد بازگشت امپراطور پالپاتين، آن هم با يك مشت توجيه و توضيح چرت و پرت آبكي و الكي هستيم، دليلش اين است كه جانسون تصميم گرفته بود به طور ناگهاني در قسمت هشتم شخصيت اسنوك را به عنوان آنتاگونيست مرموزي كه همه ما حضورش را در كل سه گانه قطعي ميدانستيم را از بين ببرد. حركتي كه اسنوك را به عنوان كسي كه بسياري از طرفداران جنگ ستارگان او را به عنوان دارث پلگيوس، استاد بزرگ سيث و همچنين استاد دارث سيديوس مي پنداشتند، از چنين جايگاهي به جايگاه اسباب بازي پالپاتين در نسخه آخر تنزل مقام داد. اگر در خيزش اسكاي واكر ما باز هم شاهد بازگشت خيلي سريع و ناگهاني به مسئله اصالت ري هستيم، دليلش اين است كه تمامي فرصتهاي پرداخت بهتر به اين قضيه در آخرين جداي از بين رفته. اصلا راستش را بخواهيد آخرين جداي در اين سه گانه، بدترين ضربه را بر پيكره استاروارز وارد ميكند. اگر اين سه گانه را همانند اركستي در نظر بگيريم كه براي عالي نواختن و به اوج رسيدن به همكاري تمامي اجزا با يكديگر نيازمند است، به راحتي ميتوان گفت كه آخرين جداي کمترین نقشی را در پیشبرد این هدف ایفا نمیکند و به عنوان يك قسمت مهم از سه گانه اي كه تكامل شخصيت ها در آن بايد لحاظ شود، آن ها رو دور ميريزد و به مسائلي همانند حقوق اسب هاي فضايي در كهكشانها و ايجاد كردن يك مثلث احساسي عجيب و غريب ميپردازد كه اصلا هيچ جايي در اين مجموعه نداشته اند. اگر خيزش اسكاي واكر فيلمي است كه ضرباهنگ آن بسيار تند است و باعث ميشود كه مخاطب سرگيجه بگيرد، به اين خاطر است كه دارد علاوه بر حمل كردن بار خودش، بار آخرين جداي را هم به دوش ميكشد.همه اين ها را نگفتم كه قسمت آخر و آبرامز را تطهير كنم و همه تقصيرات را بيندازم گردن جانسون و آخرين جداي بلكه اين ها را گفتم تا بگويم برداشت ديزني از دنياي استاروارز چه قدر غلط است. اين كه ديزني هنوز نفهميده استاروارز، مارول نيست و مخاطبان در جاي جاي اين كهكشانها، دنبال چه چيزي مي گردند. با هم تعارف كه نداريم؛ خيلي از ما عاشق استاروارز هستيم چون دارد كليشه ها و حرف هاي تكراري نظير تقابل کلاسیک خير و شر را در قالب و روايتي پر رنگ و لعاب و خوشمزه به خوردمان ميدهد. به همين خاطر است كه اصلا اين مسئله دور شدن از كليشه ها و... به هيچ وجه ضامن موفقيت يك فيلم استاروارزي نيست. به همين خاطر است كه انتخاب جانسون با وجود تمامي استعدادها و ارزشهايش كه از او كارگرداني كاملا قابل احترام و دوست داشتني ساخته، براي ساختن يك فيلم از دنياي جنگ ستارگان كاملا غلط به نظر ميرسد
و حالا شما فرض کنید مجموعه با پیمودن چنین مسیر پرفراز و نشیبی، در یک وضعیت و موقعیت اشتباه میرسد به ایستگاه آخر؛ جایی که با وجود تمام تلاشهای آبرامز برای رهایی از تمامی اشتباهات گذشته و رساندن مجموعه به یک سرانجام مناسب ( در واقع همان سرهم بندی یا ماست مالی کردن خودمان)، با فیلمی طرفیم که نه تنها از پس خلاص شدن از مشکلات قبلی برنیامده، بلکه براحتی قربانی جریانی میشود که دیزنی با قصد پول بیشتر طراحی کرده بود و بدتر از همه اینکه در میانه این بلبشو، چیزهایی از خودش به نمایش میگذارد که خبر از ایراداتی جدید و بکر در خود فیلم میدهند و از قضا به هیچ وجه نمیشود آنها را گردن گذشته این سری انداخت. اينكه يك بلاك باستر پر سر و صداي هاليوودي در بسياري از قسمتهايش لنگ بزند اصلا مايه تعجب نيست، ولي اينكه چنين فيلمي حتي از يك فيلمنامه يكپارچه هم برخوردار نباشد و اصول اوليه طراحي مسير يك فيلم را هم بلد نباشد، یعنی اینکه نداند چگونه از نقطه الف به نقطه ب برسد، بسيار جاي شگفتي دارد. مشكل خيزش اسكاي واكر علاوه بر تمام چيزهايي كه در بالا ذكر كردم، اين است كه چند پاره، چند تكه، فاقد هدف درست و حسابي و بي تاب براي رسيدن هر چه زودتر به درگيري نهايي است. اين فيلم با وجود اين كه عاري از تعادل لحن بسيار خوب نيرو برميخيزد است، اما ترسو بودن را به شكلي شديدتر و ارتقا يافته تر از آن فيلم به ارث برده. به همين خاطر است كه گاها به نظر ميرسد كه فيلم دارد براي اينكه مسير درست تري را طي كند، دست به قرباني شخصيت هاي دوست داشتني خود ميزند، اما تا اين مسئله ميرود به عرصه ظهور برسد، فيلم لگدي به زير آن ميزند و همه چيز بر ميگردد سر جاي اولش. براي مثال ما اينجا در دو موقعيت فكر ميكنيم كه دو شخصيت اصلي، قديمي و دوست داشتني سري را واقعا از دست داده ايم، ( یکبار حین پاک شدن حافظه C3PU و یکبار هم وقتی که سفینه چویی منفجر میشود) اما بلافاصله چيزي نميگذرد كه ميفهميم اشتباه كرده ايم و آن دو شخصيت به شكلي كيشه اي و خنده دار به زندگي باز مي گردند و با اين كار تمامي درام و احساسات جمع شده در آن دو لحظه دود مي شود و مي رود هوا. از طرفي اين فيلم اصلا فرصتي را براي هضم لحظات تاثيرگذارش به مخاطب نمي دهد. براي مثال ما مي بينيم كه ماسك كايلو رن تعمير ميشود و او دوباره آن را بر سر ميگذارد( نشانه اي از غرق شدن دوباره در دارك سايد)، ولي پس از مدتي كوتاه او دوباره ماسك را كنار مي گذارد و به جبهه روشن نيرو مي پيوندد و حتی لایت سیبر صلیبی و قرمزش را هم وسط اقیانوس رها میکند، به طوري كه مخاطب اصلا نمي فهمد دليل آن همه مانور فيلم براي بازگشت كايلو رن به ماسكش چه بوده. مثال ديگر اين مسئله، شواليه هاي رن هستند، كه كلا پرداختي به جز به تصوير كشيده شدن در دو سه سكانس كوتاه را ندارند و يا همينطور نسخه تاريك ري، كه اصلا در فيلم مكاني براي بروز او تعريف نشده و همان كاركردي را دارد كه پيشتر و در قسمت امپراطور ضربه ميزند، آزمايش لوك در غار يودا داشت. يا مثلا ما قبلتر ميدانستيم كه ليا هم توانايي برقراري ارتباط با نيرو را دارد، اما اين كه ناگهان در فيلم نهم تبديل به استادي تمام و كمال ميشود كه راه هاي جداي شدن را به ري آموزش مي دهد بسيار عجيب است. تازه بعدها و در ادامه فيلم، لوك از او به عنوان جدايي تمام عيار ياد مي كند كه در گذشته حتي توانايي شكست دادن او را هم پيدا كرده بوده است و حالا ري با استفاده از لايت سيبر ليا مي رود به جنگ امپراطور دوباره متولد شده اي كه خودش جزو بزرگي از مشكلات اين فيلم به حساب مي آيد: امپراطوري كه ديگر نه باهوش است و نه با نقشه هاي زيركانه اش نسخه كل كهكشان را در هم مي پيچد؛ بلكه فقط موجودي شيطاني است كه به شكلي كوركورانه در پي براندازي جداي ها و برپايي امپراطوري مطلق سيث است. براي اين كار هم ابزار خيلي قدرتمندي در اختيار دارد. ناوگان هايي كه هر كدام در انتهاي خود، مجهز به سلاح مرگبار دث استار هستند و توانايي نابود كردن يك سياره را دارند و اصلا هم معلوم نيست كه چنين نيروي عظيمي كه نيازمند خدمه اي بسيار عظيم تر و بزرگتر است، چگونه مديريت مي شده و امپراطور چگونه از پس سير كردن شكم این همه آدم و مدیریت کردن آنها بر آمده است. در ضمن فراموش نكنيد كه نحوه به وجود آمدن اين سلاح مخوف، بخشي از داستان سه گانه پيش درآمد را شامل ميشد و نشان ميداد كه چگونه امپراطور با كلي نقشه كشيدن و برنامه ريزي توانسته بود آن را در خفا بسازد. مسئله اي كه در روگ وان هم به اوج خودش رسيد و بيش از هميشه مويد اين نكته شد كه به وجود آوردن چيزي همانند سياره مرگ حتي با در نظر گرفتن دنياي جنگ ستارگان و فانتزي هاي موجود در آن، اتفاق ساده اي نيست. چه برسد به اينكه بتوان ناوگان چندين هزارتايي از اين سازه ها را ساخت و گرد هم آورد و از آن براي نابودي كل دشمنان استفاده كرد.
به طور كلي چيزي كه اين سه گانه اشتباه آن را درك كرده است، نحوه ارائه آنتاگونيستهاي داستان و يا به طور كلي چالشهايي است كه بايد در طي مسير، سر راه قهرمانان قرار گيرد؛ اين همان چيزي است كه وقتي به ابعاد ستاره مرگ جديد، در نيرو برميخيزد نيز اشاره ميشد وجود داشت. اما اي كاش آبرامز متوجه اين موضوع ميشد كه چند برابر كردن اندازه سياره مرگ و يا تعداد آن ها قرار نيست واقعا به يك گره داستاني قابل اعتنا كه براي مخاطبان هم جذاب باشد تبديل شود. در واقع سه گانه جديد، شديدا نياز داشت تا روح تازه اي درونش دميده شود، روحي كه با خودش شخصيتهاي ريز و درشت مثبت و منفي بسياري را به ارمغان بياورد. اتفاقي كه در جبهه روشن نيرو و به خاطر حضور شخصيت هايي مثل ري، فين، پو و... كه با ديده اغماض مي توان آن ها را به عنوان شخصيت هايی جذاب پذيرفت، تا حدودي به وقوع مي پيوندد، ولي در قسمت تاريك نيرو جاي خالی آن به شدت احساس مي شود. چیزی که میتوان آن را باز هم تقصیر فقدان اسنوک و نابودی غیر منطقیاش در دومین قسمت این مجموعه، یعنی آخرین جدای انداخت.
یکی دیگر از ایرادات اساسی قسمت سوم این سه گانه این است که جایی میان ریبوت بودن برای این مجموعه و دنباله بودن خودش را گم کرده است. یعنی این که نمی داند اصلا دلش میخواهد چیز جدیدی ارائه کند یا نه، فقط دلش میخواهد در گذشته های این مجموعه غوطه ور شود؟ به همین خاطر این فیلم در تک تک ثانیههایش پر شده است از ارجاعاتی به کل این سه گانه. به طور کلی من خودم معارض خاطره بازی نیستم، ولی استفاده کردن از نوستالژی هم حد و اندازه ای دارد و چیزی که این وسط کاملا مشخص است، این است که نمیتوان یک فیلم را به طور کلی با تکیه بر این مسائل پیش برد. البته منکر این هم نمیشوم که گاهی اوقات این خاطره بازیها بهترین لحظات این سری ( یعنی سه گانه جدید) را هم رقم می زند و به کارکرد بهتر درام در فیلمنامه کمک میکند. مثال بارز این اتفاق هم مرگ لیا است که با خداحافظی دراماتیک و فراموش نشدنی طرفداران با این نقش دوست داشتنی همراه میشود و جزء معدود لحظاتی است که بر روی مخاطبانش تاثیر عمیقی میگذارد.
درباره شخصیت پردازی هم که چیز خاصی نمیتوان گفت. شخصیتهای اصلی، همگی در مسیری قرار دارند که نمیتوان به آن گفت غیر منطقی، ولی خب منکر این که هیچ کدام از این شخصیتها تاثیرگذاری چندان زیادی ندارند هم نمیتوان شد. البته در این میان شخصیت های ری و بن سولو وضعیت بهتری دارند. مخصوصا شخصیت بن که با بازی فوق العاده آدام درایور (البته اگر پایان عجیب و غریبش را و اینکه چطور پس از پرت شدن در اعماق تاریکی زنده ماند و بعد هم چه شد که سرنوشتی شبیه به بن کنوبی پیدا کرد را در نظر نگیریم)، میتوان گفت به تکاملی که سایر شخصیت ها در طول این سه گانه از آن محروم مانده اند رسیده است. شخصیت ری هم همانطور که پیشتر گفتم، شخصیتی دوست داشتنی است، اما گیر کردن و کشمکش درونی او بین دو جبهه تاریک و روشن نیرو، مسئله ای بود که جای پرداخت بهتر و بیشتری را داشت که متاسفانه سازندگان از این هم صرف نظر کرده اند. از طرفی هم شخصیت های فرعی فقط برای این در داستان حضور دارند که جایی از فريم را پر کرده باشند و اگر نه غیر از این هیچ تاثیر دیگری بر این فیلم ندارند. درباره درام و روابط بين شخصيتها هم ترجيح ميدهم چيزي ننويسم، زيرا اين مقوله هم در اين فيلم حال و روز چندان خوشي ندارد. اين فيلم با فاكتور گرفتن از رابطه رز و فين ( البته حذف رز در اين فيلم فقط به همين جا خلاصه نميشود و سهم او در كل اين قسمت چند ديالوگ كوتاه است تا بر اين مسئله تاكيد شود كه فيلم، هنوز هم حضور چنين شخصيتي را در درون داستان از ياد نبرده.) در قسمت نهم بار ديگر محور درام فيلم را بر رابطه ري و فين قرار ميدهد. به طوريكه چند بار و در موقعيت هاي حساس، ميبينم كه فين به ري ميگويد: هميشه دلم ميخواست كه اين را به تو بگويم، ولي نشد؛ چيزي كه فين قصد گفتنش را دارد در واقع به نظر مخاطبان، همان چيزي است كه طرفداران مدتها انتظارش را در اين سري مي كشيدند و آن هم ابراز علاقه فين به ري بود تا بالاخره و در قسمت فينال، رابطه اين دو وارد سطح جدي تري شود، ولي درست در اين لحظات اتفاقاتي مي افتند كه اوضاع را براي قهرمانان داستان مساعد مي كنند و آن ها بلافاصله بعد از نجات پيدا كردن، اصلا فراموش مي كنند كه نزديك بوده روابط احساسي با هم داشته باشند و از همه بدتر خود فين تا آخر داستان هم ديگر به سرش نميزند تا چيزي را كه مدتها دلش ميخواسته بيان كند را به ري بگويد و اين بي تفاوتي شامل خود ري هم ميشود، به طوريكه در آخر داستان و زماني كه بن سولو هم سرانجام در اين قائله در سمت جداي ها قرار مي گيرد، فيلم درام خود را به سمت و سويي مي برد كه كاملا براي مخاطبان مشخص مي شود هدف فيلم ارائه يك سري روابط منطقي ميان شخصيت هايش نيست و فقط و فقط به گيشه فكر ميكند.
موقع نوشتن این نقد خیلی مایل بودم تا این فیلم را از زاویه ای نگاه کنم که نکات مثبت آن، حالا تعدادشان هر چه قدر که میخواهد کم باشد، نادیده گرفته نشود و راستش را بخواهید میخواهم این کار را در این پاراگراف و پیش از پاراگراف جمع بندی انجام دهم. خيزش اسكاي واكر شاید نتوانسته باشد آن مغز خوشمزهای را که در جنگ ستارگان های قدیمی مخاطبان را شیفته خودش میکند به تصویر بکشد، ولی با این حال این اصلا به این معنی نیست که چنین وضعیتی بر پوسته ظاهری فیلم هم حاکم باشد. فیلم در ظاهر خود همان دنیای عجیب و دوست داشتنی کهکشان های دور دست است و دقیقا با همان نبردهای فضایی، نبردهای تن به تن با لایت سیبرها و صداهای دوست داشتنی اسلحه های لیزی حین شلیک پر شده. از طرفی هم درگیری نهایی فیلم که با عنوان تمام سیث درباره تمام جدای به مخاطبان عرضه میشود، به نحوی میتواند از حمع کردن اثر در انتهایش بربیاید و دقایق کم رمق فیلم را با یک پایان بندی نسبتا آبرومند، به سرانجام برساند. راستش را بخواهید شخصا از داستان اگزگال، دنیای ناشناخته ها و جهان تارک و پنهان سیث لذت زیادی بردم. جهانی که مرتبط ساختن آن با دستنوشته های باستانی جدای ها، باعث می شود که احساس کنیم این خرده پیرنگ، ریشه در جایی قدیمی از این سری داشته است و تصویری پس زمینه از این دنیا را برایمان ترسیم می کند. در واقع راستش را بخواهید به نظر میرسد که آبرامز همیشه به این که امپراطور پالپاتین را به نوعی به این سه گانه جدید بازگرداند، فکر میکرده است اما با این وجود نتوانسته آن طور که باید و شاید این کار را انجام دهد. با تمام این ها و درنظر گرفتن این موارد، حضور امپراطور در این قسمت شاید آن طور که باید و شاید صیقل خورده و منطقی نباشد، اما آن قدر ها هم بد نیست که بتوان آن را مانع برقراری ارتباط مخاطبان با اثر دانست و شخصیت او به عنوان آنتاگونیست اصلی این قسمت تا حدود خیلی زیادی کار راه انداز است. مخصوصا برای آن دسته از طرفداران این حماسه که فکر میکردند شکست خوردن او در قسمت ششم( قسمت سوم ارجینال) این فرانچایز و پرت شدن او به اعماق تاریکی توسط شاگر قدیمی اش دارث ویدر، آن طور که باید و شاید نمایانگر شکست خوردن سیث در مقابل جدای نیست، حالا و در قسمت آخر، دوئل امپراطور با ری میتواند برا آنها فرصتی باشد تا به شکلی کاملا واضح، زانو زدن قسمت تاریک نیرو دربرابر جبهه روشن آن را به نظاره بنشینند. از طرفی هم با وجود تمام آسیبهایی که نوستالژی زدگی به این قسمت وارد میکند، مسلما نمیتوان منکر لحظات احساسی بسیار فوق العاده ای شد که تنها دلیلشان، حضور شخصیتها، اسامی و لوکیشن های قدیمی این سری است. لحظاتی که به شکل قابل قبولی این قسمت را با تاریخ این فرانچایز پیوند میزند. پیوندی که صد البته عاری از ظرافتهای لازم است و همانطور که گفتم، فقط میتوان لقب قابل قبول را به آن داد و چیز بیشتری درباره آن نمیتوان گفت. از نظر صداگذاری وضعیت فیلم کاملا قابل قبول است و چیزی کمتر از بهترین های این فرانچایز ندارد. موسیقی این نسخه هم که مثل همیشه توسط جان ویلیامز افسانه ای نواخته شده، شاید مثل همیشه سرشار از خلاقیت ها و حماسه سرایی های این موزیسین مشهور نباشد، ولی مسلما به گونه ای هم نیست که بتوان ایرادی از آن گرفت و به عنوان اثری در کارنامه این هنرمند بزرگ، هنوز هم گوش نواز و جذاب است.
در آخر باید بگویم با وجود تمام هیجان و انتظاری که پیش از اکران این فیلم داشتم، جایی در وجودم همیشه این شک که شاید قسمت آخر فیلم خوبی نباشد، مرا آزار می داد. شکی که حالا و پس از تماشای آن تا حدود زیادی به واقعیت تبدیل شده است. باز هم می گویم، خیزش اسکای واکر به هیچ وجه آن فیلمی که اصلا نتوان ازش لذت برد و در تک تک ثانیه های تماشایش عذاب کشید نیست، ولی این مسئله هیچ گاه باعث نمیشود تا فراموش کنیم این فیلم در بسیاری از لحظاتش میلنگد و ایراداتی دارد که نمی توان آن ها را انکار کرد. به همین خاطر خیزش اسکای واکر اصلا به آن تجربه قسمت پایانی که انتظارش را میکشیدیم و قرار بود چیزی به تجربه مخاطبان از دنیای سینمایی استاروارز اضافه کند حتی نزدیک هم نمی شود، اما خب با این حال اگر انسان بتواند از بسیاری از نقص ها و ایرادات روایی آن چشم پوشی کند، فیلم در حدی است که بشود در برخی از مقاطع از آن لذت برد.
منتقد: سيد محمد صادق كاشفي مفرد