Mahda Tabatabaei
Mahda Tabatabaei
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یاداوری..خاطراتم..

میخام یه چیزایی رو یادت بیارم خیلی خب؟..
فقد بخونش..
همین..
یادته باهم میخندیدیم؟..
یادته همو بغل میکردیم..
روزی 7 ساعت چت میکردیم..
من کلی حرف میزدم..
ت دل داریم میدادی؟..
یادته اذیتت کردم ..
بذار برم عقب تر..
یادته گفتم رفیق میخام و گفتی من چیم؟..
یادته گفتی یادت نمیره؟..
یادته؟..
یادته گفتی من رفیقت میشم؟..
یادته وختایی که گریه میکردم..
و فک میکردم دارم دارم روانی مشم میگفتی روانی بشی بازم رفیق منی؟..
یادته ت طبقه سوم مدرسه دم احتماعاتی که نزدیک راه پله بود بهم دست دادی و گفتی رفیق؟..
یادته دوشنبه زنگ اول قرار گذاشتیم چن من نمیتونستم نزدیک بیام؟..
یادته اون روز که اول صب بغلت کردم اشکم دراومد؟..
موهاتو تازه زده بودی..قشنگ یادمه..:)))دوشنبه بود...
یادته بهم گفتی صبر افتادم زمین؟..
یادته یه بار اومدم بغلت کنم یکی نذاش؟..
یادته یه چارشنبه فقد باهم بودیم و بعدش ...
تنهایی بهت فشار اورد؟..
یادته بهم نمیگفتی حالت بده به خاطر اینکه میخاستی حال من بد نشه؟..
یادته یه هفته مریض شدی و من ت مدرسه تنها بودم؟..
همون هفته یه روز که اومدی بغلت کردم؟..
ت اینارو یادتهههه؟
یادته یه روز نشستیم و قرار بود ت جشای هم نگاه کنیم هیچ کدوممون رومون نشد؟..
یادته یه روز انقد حالم بد بود هی سرم کوبوندم ت میله؟...
یادته روزای اخری که بهم بگی برو..
چقد درد میکشیدم؟..
جقد گریه میکردم؟..
یادته روز اخر یه حالم بد بود عصبی بودم خاستم یه دونه بزنی ت گوشم..
خیلی محکم زدی:))
بعد گریه م گرف..
من دست خودم نبود..
بغلت کردم..
مجبورت کردم که بمونی پیشم..
خودم نبود واقعا دست من نبود..
من تازه فهمیدم اون لرزیدنا که بود..
اون بیحالیا وقتی میگفتی صبر ..
حمله عصبی بوده..
من تازه فهمیدم..
اون همه بغل از اعتماد و دوس داشتنی که بوده میومده..
یادت نیس؟..
هیچ کدومشون..؟
و بعد سه ماه..
که من التماس کردم بهت که برگردی..
گفتی بی حسی بهم..
مث یه نوترون..
در حالی که ت یه اتم نیستی..
ت بی حس نیسی..
ت ربات نیسیییی و منم نمیخام باور کنم که همه ی اینا رو فراموش کردی و گفتی بیخیال همه چی..
من دوست دارم..
خیلی زیاد..
میدونی چرا..
چن ت کل مدرسه..
فقد ت بهم گفتی عوض شو..
فقد ت همه چیز منو فهمیدی..
همه ی همه چیز..
میدونم که همه چیزو بد کردم..
من افسردکی داشتم..
خیلی شدید بود ..
خیلی..
ولی من انتخاب نکردم که افسرده باشم..
میدونم که دلت نمیخاد حتی دوثانیه برگردی به اون رفاقتی که توش خودتوبه خاطر من فراموش کردی..
و رفاقتی که از قلبای هم میدونستیم...
میدونم دلت نمیخاد دیه هیچ وقت از هیچی با من حرف بزنی..
اما میخام یچی رو بدونی..
یه دختر احمقی به اسم من..
هر روز وشب داره خدارو قسم میده که برگردی..
هر روز از وقتی رفتی زنگ دوم ت مدرسه روی سکوی گوشه ی حیاط نشسته و نوشته..
و قراره صب کنه..
برا اینکه برگردی..
خودت یادم دادی صب کنم...یادته؟مگه نه؟چ اخرین ماه تابستون نهم که احرین باریه که میبینمت..
چ اخرین سال از عمرم که قطعا اون موقعه منو یادت رفته..
در اصل بخام بگم..
خیلی عوضم کردی..
خیلی زیاد..

منرفیقیاداوریخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید