دستش رو زده بود زیر چونهاش، با دقت صفحه مشخصات محصول رو اسکرول میکرد. بین انتخاب رنگ صورتی و من گیر کرده بود. آخرش گفت: همین آبیش خوبه. همین رو بخر برام. صداش رو لوس کرد و دقیقاً توی صورت من از پشت شیشه لبخند زد.
وقتی سفارش ثبت شد. من از طبقهبندی کالاها در انبار خارج شدم. توی اون یک هفته هر کسی نگاهی به من میانداخت و چک میکرد. یکی لیبل ها رو میچسبوند. اون یکی کارت گارانتی رو امضا میکرد. گذاشته شدم داخل جعبه مقوایی و در ادامه موندم توی اون جعبه. فقط سرو صدا میشنیدم که شکستنیه، با احتیاط حملش کن.
سوار موتورم کردن و فکر کنم ساعت شش بعد ازظهر روز 25 بهمن، پیک حامل من زنگ یک خونه رو زد. وارد شد، سوار آسانسور شد، دوباره در باز شد، صدای دخترونهای اومد و تشکر کرد. تحویلم گرفت و در رو بست.
به یک نفر دیگه آروم گفت: بزار سوار آسانسور بشه بره و لبخند ریزی زد. تا صدای در آسانسور اومد یک جیغی زد و در جعبه رو باز کرد. یک آن نور چشمهام رو زد! جیغهای ریز میکشید و بپربپر میکرد. عاشق رنگم شده بود. با احتیاط بغلم میکرد و نازم میکرد. زیر و روم رو بررسی کرد و یکبار هم من رو گذاشت روی قلبش.
قبل از من یک هواوی رو 5 سال نگه داشته بود. گویا سلیقهاش در نگهداری گوشی موبایل بین دوستاش مثالزدنی بود. حداقل شانس آوردم گیر یکی افتادم که مراقبم هست.
من کادوی ولنتاینش بودم. یک گوشی redmi note 8 شیائومی، به رنگ آبی نفتی!
با دقت تمام برچسبها رو جدا کرد و با کمک یک آقایی من رو رجیستر کرد. همه بند و بساطم رو پهن کرده بود کف اتاق. در اولین مرحله اکانت گوگلش رو نصب کرد و یکعالمه اطلاعات اومد داخل حافظهی من.
دونه دونه تمام اکانت شبکههای اجتماعیش رو نصب کرد. اینستاگرام، توییتر، لینکدین، ویرگول و گوگل آنالتیکز. یکسری اپلیکیشنهای پرکاربردش رو هم نصب کرد مثل: اسنپ فود، دیجیکالا، موتن رو، پادگیر کستباکس، اسکایپ، کافه بازار، فیدیبو و دو تا اَپ پرداخت پول.
از همونجا فهمیدم گویا سرو کارش با من زیاده، که اینقدر با دقت همه چی رو نصب و دستهبندی میکنه! نور صفحهام رو زیاد کرد و آلارم رو هم رو روی هفت صبح تنظیم کرد. آهنگ زنگم یک آهنگ راک هست که عاشقشه، هرچند همیشه سایلنتم میکنه.
گویا کلاً پادکست و موزیک زیاد گوش میده! چون زود برام یک هندزفری هم خرید. من رو به همه چی و همه جا وصل میکنه. میشه گفت یکی از مهمترین بخشهای زندگیشم. خانم مذکور دیجیتال مارکتر هستن. همکارهاش یک شیرینی سنگین هم ازش گرفتن بابت خرید من ☹
تازه داشتیم بیشتر باهم آشنا میشدیم، که از اخبار تلویزیون گرفته تا شبکههای اجتماعی در بوق و کَرنا دمیدند، کرونای وحشتناکی که چین رو کنفیکون کرده وارد ایران شده. کرونای منحوس با یک مسافر وارد ایران شده. همه جا کرونا. اینجا کرونا. اونجا کرونا. دنیا کرونا. این دیگه چه کوفتی بود؟
همه همکارهاش با هم گیج و مات بودند. میگفتند: یعنی ما هم مثل چین میشیم؟ همشون با یک پاتیل الکل میومدن سر کار و دوتا دوتا ماسک میزدند. برنامهها و مراسمها رو یکی بعد از دیگری تعطیل میکردن. اون هم میترسید مثل همه.
توی یک شرکت IT کار میکرد. مدیرشون گفت: دورکارتون میکنیم. از 4 اسفند دور کار شد!
اولین حرکتش در روز اول دورکاری به مناسبت ورود مهمان ناخوانده، این بود که اسم اکانت توییترش رو به کویید 19 تغییر داد و نوشت تا همتون رو نکشم بیخیال نمیشم :)
ما ماندیم و خودش و اون یک نفر دیگه به نام Mone در قرنطینه خانگی. هر روز صبح بلند میشد. با یک لیوان قهوه، نون و حلوا شکری، مینشست برای کار. من رو Hotspot میکرد و با لپتاپ مشغول کار میشد.
وقتی مینوشت یا مطلبی رو منتشر میکرد، بعد از لپتاپ دوباره با صفحهنمایش من هم چکِش میکرد. گاهی در حین کار چندین بار صفحه لینکدین و سایت رو کنترل میکرد. مدام ویس میفرستاد. با چند نفر خیلی تماس میگرفت و در مورد همهچی باهاشون صحبت میکرد. از تبلیغات گرفته تا انتشار رپورتاژ! با افراد مختلف هماهنگ میکرد و کلی کار که خیلی خاطرم نیست.
اوایل ورود کرونا خیلی استرس داشت و مدام اخبار کرونا رو توی اینستاگرام دنبال میکرد. ولی یواش یواش از سرش افتاد. تمام مدت اخبار و اطلاعات و معرفی فیچرهای کاریشون رو در لینکدین و سایت منتشر میکرد. به صورت مداوم در حال ترجمه بود. وقتهایی که خیلی خسته میشد، یک بازی خیلی خنگ سرش رو گرم میکرد. فکر کنم اسمش گلمراد بود. وقتی هم عصبانی میشد، میرفت توی کلش آف کلنز و چند تا اتک میزد و حرصش رو خالی میکرد.
چند وقت بعد یک رفیق دیگه هم برام خرید که مثل یک مامان، قد و وزن، میزان فعالیتش رو براش اندازه میگرفت! نرمافزارش رو هم روی من نصب کرد. صبحها قبل از هرکاری اون رو هم به دستش میبست و روزی چندبار چک میکرد که چقدر در خونه فعالیت داشته.
وقتی کار خونه داشت، مثلاً آشپزی یا تمیزکاری میکرد، من رو وصل میکرد به تلویزیون و پادکست گوش میداد. پادکست مورد علاقه اش channelb , Bplus و اپیتومی بوکه. هر از گاهی کلاسهای صوتی رهنما کالج رو هم گوش میداد. خیلی وقتها دوتایی با Mone به پادکست گوش میدادن و بعدش هم مفصّل در موردش صحبت میکردن.
زندگیش حال و هوای تازهتری به خودش گرفته بود. وقتهای آزادش رو با پادکست، کتاب، نقاشی، کلاسهای آموزشی، بازی، کار روزمره خونه و آشپزی پر میکرد. خودش با خنده میگفت: کرونا من رو باسواد کرده.
یادمه یکسری دوره آنلاین رو با تردید در مورد دیجیتالمارکتینگ خریده بود. همش غُر میزد که این کرونا چه بلایی سرمون آورده؟ اما بعد خیلی مرتب کلاسهاش رو شرکت میکرد. در تمامی کلاسها کنار هم بودیم. با من همه جا بود و ولی فیزیکی هیچجا نبود. ما در طول روز سه مدل با هم سر و کار داشتیم. فهمیده بودم از شروع کرونا:
روزهایی که خلوتتر بود برای خودش سرگرمی جور میکرد. مثلاً:
و بعد از یک مدت فهمیدم، کلاً در ارتباط با من عادتهای خاصی داره و خیلی هم روشون پافشاری میکنه!
و شوخی شوخی من و اون 10 ماهه که رفیق گرمابه و گلستانیم. کلی با هم خاطره بازی کردیم و بارها به خاطر انتخاب من به عنوان هدیه از Mone تشکر کرده. یادم رفت بگم همیشه Mone من رو آپدیت میکنه نه سحر! ?