اگه درست یادم مونده باشه، آخر پاییز سال 86 بود. اون روز، از اولش یه حسی داشتم. آدمها بیش از حد بهم توجه نشون میدادن. توی مترو تقریباً همه نگاهم میکردن و منم شدیداً احساس شاخ بودن بهم دست داده بود. با خودم گفتم عجب سلیقهای دارم، که همه اینطوری میخکوب میشن و ازم چشم برنمیدارن. اینقدر تعداد افرادی که برمیگشتن و با دقت بهم نگاه میکردن، زیاد بود که چند بار خودم رو توی آینه نگاه کردم، تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که همه نگاه میکنن و لبخند میزنن؟
با اینکه زمستون نشده بود، برف پاییزی باریده بود و هوا سوز سردی داشت. کف زمین هم کمی یخزده بود. تیکههای برف گوشههای پیادهرو یا کنار دیوارها مونده بود. با غرور راه میرفتم و قدمهام رو میشمردم. مثل کبک برای خودم میخرامیدم. دروغ نگم، توی تمام شیشه مغازههای طول مسیرم، خودم رو برانداز کردم.
بالاخره رسیدم شرکت. نشستم پشت میز کارم و پاهام رو انداختم روی هم! به نظرم خیلی شیک میومد. ما خانمها وقتی یک چیزی میخریم از سر تا پامون رو هم باید متناسب با اون سِت کنیم. من هم از این قاعده مستثنی نیستم و به صورت خودکُشان، سر تا پام رو نونَوار کرده بودم. ولی این یکی فرق داشت چون گرون خریده بودم و تقریباً نصف حقوقم رو بالاش داده بودم، برای همین هم خیلی بهِش عزت میگذاشتم.
بالاخره همکارم مریم که باهم تمام پاساژها رو زیر رو کرده بودیم اومد. هنوز از راه نرسیده پام رو از زیر میز نشونش دادم. غش کرد از خنده، که وای سحر! عالیه! خیلی خوشگله عزیزم. مبارکت باشه.
گرم بود، داخلش خیلی نرم بود. خیلی حس خوبی داشتم. شاید من از اون دست آدمهایی باشم که چیزهای کوچیک، خیلی راحت خوشحالم میکنه.
روز کاری شروع شد و یواشیواش کارها ریخت رو سرم و خیلی شلوغ شدم. تحصیلدار شرکتمون محمدعلی از راه رسید و من کارهاش رو بهش دادم و رفت. تا ظهر اینقدر کار داشتم که از پشت میزم بلند نشده بودم و یک فنجون چای هم نخورده بودم.
حدودای ظهر بود که برگشت. پسر شیطونی بود و سربه سر همه میگذاشت. گاهی وقتها هم زیرکانه دست میگذاشت روی نقطه ضعفمون و ما کلی حرص میخوریدم. پشت موتور و توی سرما، نوک دماغش و صورتش قرمز شده بود. یک آن دلم سوخت. چون شرکتمون کوچیک بود، آبدارچی نداشتیم. برای همین بلند شدم تا هم به بهانه چای ریختن برای اون، یک کم خستگی در کنم و برای خودم هم یک فنجون بریزم. همینکه از پشت میز بلند شدم و به سمت آبدارخانه رفتم، یک آن دیدم صدای پِقِ خنده اومد!
سرم رو که برگردوندم، دیدم پهن شده کف زمین و قهقهه میزنه! با تعجب نگاه کردم که چی شده که یهو اینطوری غش کرده از خنده!!! بند رفته بود و جوری میخندید که نمیتونست حرف بزنه. یک کم عصبانی شدم و گفتم مسخره به من میخندی؟ مریم، نیما، علی و بقیه بچهها هم زمان به سمت من برگشتند. یک آن شرکت منفجر شد از صدای خنده.
تحصیلدارمون یا همون محمدعلی گفت: خانم محمدی، چکمه نو مبارک :) گفتم کوفت، این خنده داره! چکمه که نه، اسمش بوته. گفت: حالا که اینقدر ذوق داشتی چرا مارکش رو نَکَندی؟
یک آن مثل کیم آب شده وا رفتم! دهانم باز مانده بود. نمیفهمیدم چی میگه. ناخودآگاه برگشتم و پشت پام رو نگاه کردم. یک تیکه مقوای ده سانتی سبز رنگ، از پشت بوت آویزون بود؟
همچنان که مات مبهوت به اون مارک سبز نگاه میکردم. یادم افتاد چرا توی تاکسی و مترو و خیابون ملّت نگاه میکردند و لبخند میزدند. فهمیدم که لبخند نبوده، پوزخند بوده ?