چندروز پیش دقیقا روزی که حوصله هیچکسونداشتم نزدیک ساعت ۱بعدازظهربود ومنم خوشحال ازاینکه آخرای شیفته اومدم توآبدارخونه که زنگ زدن گفتن افت قلب نوزاد داریم و بچه ها دوییدن کارای مریضوبکنن برای سزارین ولی خب چون آخرشیفت بود من بیخیال رفتم سمت پاویون که دیدم دکتر پرنیان بیهوشی باعجله اومد دخترشم حسنی دنبالش حسنی فقط۴سالشه و میترسید ازاین عجله مامانش وچون اومده بود اتاق عمل پاپوش توپاش بود بچه یهو سر خورد افتاد زمین بازحمت بلند شد که نذارمامانش بره اما موفق نشد ناامید برگشت ماهم که اونجابودیم نشوندیمش روصندلی گوشی مامانش دستش بود داشت بازی میکرد رفتم آروم کنارش نشستم و به بازی کردنش نگاه کردم بعداز دودیقه دختری که باهیچکس حرف نمیزد بامن دوست شد به من میگه یه هفته پیش که اومدم که کوچیک بودم چرا باهات دوست نشدم؟گفتم نمیدونم گفتش بزرگ شدم باهات دوست میشم??انقد باهام دوست شده بود که اصلا یادش رفت مامانشو منم موندم پیشش تاعمل تموم بشه بهم گفت من تویه فیلم دیدم آدماییکه دوتاانگشتای وسطشون بهم چسبیدس میتونن ببینن شبیه چی میشن کاش منم میتونستم ببینم شبیه چی میشم?? منم خندیدم گفتم واقعا اگه تونستی میشه به منم بگی خندید گفت بله خاله خاجده???منم اومدم خونه بهش قول دادم شب بازم برم پیشش آخه صبح شب بودم براش سنگی که روش نقاشی کشیدن بردم خیلی خوشحال شد ومن بخاطر وجود اون کلی حالم خوب شد راستش دلم خیلی خیلی خیلی بچه میخواد کاش میتونستم یه مهدکودک بزنم درکنار کارم ازش کلی لذت میبردم هعی...اینبارکه اومد بچم پیشرفت کرده بود بهم میگه منون خاله شاجده???بخورمش یاهنوز زوده؟