شاید فکرش راهم نمیکردم انقدر سیاه باشم انقد سیاه که خودم هم درآینه ازخودم بدم آید خداست که مراتحمل میکند وگرنه چراباید زنده باشدبنده ای چون من چراباید نفس بکشد و نافرمانی کند راستش ته خط یعنی هیچ چیز برای ازدست دادن نداشته باشی یعنی انقدر خسته باشی که ندانی کجامیروی ویا چه کارمیکنی باآینده ای که سال ها برایش جنگیدی...ته خط یعنی منی که من نیستم وکم کم دارد فراموشم میشود که بودم و قراربود چه بشوم...راستش نمیدانم تقصیر کیست یاحتی تقصیر چیست اما نه ونه شنیدن و نشدن برایم چیز عجیبی نیست عادت کرده ام به چنین واژه هاییکه متنفرم از شنیدنشان....وقتی تمام امیدت به یکباره دود میشود تومیمانی و این ذهن خسته و یک عمر آرزو که دلسپردی تا ثمره دهند...نمیدانم باورکنم درناامیدی بسی امیدست یانه ادامه دهم به ناامیدی اینباراگر ناامید شوم تنهاباید خدابدادم برسد وهیچ...