شاهرودی ازکنار گذری عبور میکرد...
رود چون خودرا شاه تمام رودها میدانست نه خیالی درسرداشت ونه حتی به چیزی فکر میکرد....
تنها میرفت ومیرفت تاجاری باشدوباقی بماند همانطور زلال وصاف..
روزی برکه ای رادید...
باخود اندیشید که از برای چه این برکه اینگونه شده؟؟
نکند کاری کرده؟
اتفاقی افتاده؟
باخودگفت منکه شاهم چراکاری نکنم که برکه هم ازمن شود؟
فکرخوبی بود...
شاه هیچوقت فکرش رانمیکرد روزی برکه قاتلش باشد...
حتی فکرش رانمیکرد به گل آلودترین رود تبدیل شود اما...
گاهی نباید دل سوزاند فقط باید رفت نباید فکر کرد فقط باید رفت....