سعید صالح
سعید صالح
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

رو ضرب‌آهنگِ قلبت می‌شنوم ..

«آقای هاشمی شما اینجا چیکار میکنی؟ به سلامتی برگشتید دوباره؟» آقای هاشمی از پنجره‌ی اتوبوس خودش رو پرت می‌کنه بیرون. من سریع سرم رو برمی‌گردونم ببینم چه اتفاقی براش افتاده. مردم تو اتوبوس همه حمله‌ور میشن به سمتی که من وایسادم، انقد شلوغ میشه که دارم زیر دست و پا له میشم .. نفس نمی‌تونم بکشم دیگه. سرمو میارم بالا داد می‌زنم میگم: چه خبرتو…

صدای آلارم گوشیم به حداکثر خودش می‌رسه. از خواب میپرم. یادم باشه حتما زنگ موبایلم رو عوض کنم تا دوباره توی خوابم آقای هاشمی از پنجره‌ی بی‌آرتی خودشو پرت نکنه بیرون. مدت زیادیه که نتونستیم با دوستام دور هم جمع بشیم، برای همین بعضی شب‌ها تا دیروقت با همدیگه یه بازی آنلاین می‌کنیم و از طریق یه برنامه (discord) با هم در لحظه حرف می‌زنیم. انقد خوش گذشته بود که یهو دیدم ساعت ۳ نصف شب شده؛ برای همین به سختی از خواب پاشدم. توی همون تخت موبایلم رو برمی‌دارم، اول تلگرام رو چک می‌کنم که کسی پیام ضروری نداده باشه بعدش کانالهای خبری رو سریع بررسی می‌کنم. هنوز پنج دقیقه وقت دارم، اینستاگرام رو باز می‌کنم، نمی‌دونم چه خبره شب می‌خوابی صبح پا می‌شی دو سه نفر ازدواج کردند، دو سه نفر بهم زدند. این‌دفعه عکسای مراسم عقد یکی از دوستای دبیرستانم رو دیدم. فیلم لایو مراسم عقد دیشبشون هم گذاشتند. به‌خاطر کرونا دیگه نمیشه عروسی گرفت. چی بود اون عروسی اون همه خرج بشه بری یه باقالی‌پلو با ژلهِ پرتقالی بخوری و برگردی؛ همه هم همیشه ناراضی. عکس‌ها رو گذاشتن تو اینستا منم الان با خیال راحت از تو تخت با گوشیم از دور به همه سلام می‌کنم و تبریک میگم.

دست و صورتم رو می‌شورم، یه لیوان شیر و کیک سریع می‌خورم و حرکت می‌کنم به سمت محل کار. دولایه ماسک، دو سری دستکش و اسپری الکل رو برمی‌دارم. انگار وارد میدان جنگ می‌خوام بشم. کارت اتوبوس رو می‌زنم و دعا می‌کنم خلوت باشه. کیف پول و موبایل و تمام وسایلم رو می‌ذارم تو کیفم و تمام تمرکزم روی اینه تا جایی که می‌تونم دست به جایی نزنم. من قبل از کرونا عادت داشتم توی راه کتاب بخونم، اما حالا دیگه نمیشه این کارو کرد. رفتم سراغ پادکست گوش دادن؛ چندتا پادکست پیدا کردم که یکیش تو حوزه تکنولوژی اخبار روز رو میگه، یکی هم مقالات علمی دنیا رو به صورت خلاصه توضیح میده. چند تا کتاب صوتی هم خریدم. هدفونم هم بی‌سیمه ومی‌تونم بدون این که موبایلم رو از تو کیفم در بیارم به پادکست گوش بدم. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ایه، هر صبح که این حسِ راحتی رو تجربه می‌کنم با خودم می‌گم چرا قبلا این کار رو نکرده بودم. قبلنا مجبور بودم گوشی رو توی جیبم بذارم همیشه هم استرس دزدیده شدنش رو داشتم، هدفونِ بلند و جاگیرم رو از زیر پیرهنم رد می‌کردم، یک دستم کتاب و دست دیگه کیفم رو می‌گرفتم؛ تازه اگر جای نشستن هم نداشتم مدام در حال تلو خوردن بودم. اما الان مثل راسل کرو تو فیلم «ذهن زیبا» از پنجره نگاه معناداری به خیابان می‌کنم و صدا توی گوشم پخش میشه.

به شرکت می‌رسم و مشغول به کار می‌شم. بعد از دو ساعت پشت میز نشستن، چشمای نیمه‌بسته‌ام با پیام ساعتم باز میشه: «یک لیوان آب بخور و پاشو تکونی به خودت بده». ساعتم با برنامه‌ی «مراقبت از سلامتی» که داره، یاد‌آوری می‌کنه آب بخورم. هم‌زمان ضربان قلبم رو داره اندازه می‌گیره. یک لحظه‌ سکوت عجیبی تمام وجودم رو فرا می‌گیره. تپشِ ضربانِ دستم روی ساعت رو حس می‌کنم. حس قشنگیه. مثل این می‌مونه که یه نفر دستت رو محکم توی دستش گرفته باشه. خیلی وقته نتونستم کسی رو بغل کنم .. مثل قدیما محکم با دوستام دست بدم. خیلی وقته انقدر نزدیک به کسی نبودم که ضربان قلبش رو حس کنم. کاش بعد از اینکه گفت پاشو برو آب بخور، ازم می‌پرسید: « خوبی؟ .. می‌خوای یکم با هم حرف بزنیم. چه لباس قشنگی پوشیدی. میدونم دوران سختیه .. می‌دونم همه‌چی اونجوری که می‌خوای جلو نمی‌ره .. بیا بشین دستت رو بده من .. با من حرف بزن، من به همه‌ی حرفات گوش می‌دم.» به خودم می‌آم، یه لیوان آب میخورم و برمی‌گردم سر کار.

زمان برگشت به خونه است. ستِ دوم دستکش‌ها رو دستم می‌کنم .. هدفونم رو می‌ذارم و وارد اتوبوس می‌شم. ساعتِ برگشت معمولا خلوت‌تره. قبلا با دوستام برنامه‌‌ی فوتبال داشتیم، اما الان دیگه نمی‌ریم. یه برنامه ورزشی نصب کردیم، شبیه شبکه اجتماعی هم هست، میتونی آمار ورزش کردن دوستات رو ببینی و باهاشون حرف بزنی. آمار من از همه خراب‌تره حتما این هفته باید بیشتر توی خونه ورزش کنم. اگه این برنامه و ترس از آبروریزی ورزش نکردن جلوی دوستام هم نباشه دیگه هیچ انگیزه‌ای برای ورزش کردن ندارم. می‌رسم خونه دیگه خسته‌تر از اون حرفام که غذا درست کنم. از رستوران محبوبم با تخفیفی که بهم پیامک داده بود غذا سفارش میدم و منتظر لحظه‌ی شیرین رسیدن غذا میشم. تو این فاصله اینستا رو چک می‌کنم، بعدش تلگرام رو باز می‌کنم و برای مامانم یه پیام صوتی می‌فرستم ولی نمی‌گم که چقدر خسته‌ام. خیلی وقته نتونستم ببینمش، دلم شدید تنگشه. سریع جواب می‌ده و یه پیام ویدیویی می‌فرسته. نمی‌دونم اگه الان نمی‌تونستم انقدر راحت صورتش رو ببینم و باش حرف بزنم چقدر ناراحت می‌شدم. کاش یک برنامه‌ای بود که می‌تونست بوی مامان رو هم منتقل کنه. با هم کلی حرف می‌زنیم. حالم بهتر میشه. غذام رو میخورم و خیلی سریع خوابم می‌بره.

آخ یادم رفت زنگ موبایلم رو عوض کنم.




#روایتگرباش

روایتگرباشروایتگرباش#روایتگرباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید