سعید صالح·۳ سال پیشامروز آخرین روز جهان استمنتظر اتوبوس آخر بود.از یک ساعت و نیم پیش، کولهپشتی و تمام وسایلش را جمع کرده بود و کنار پنجرهی کوچک اتاق گذاشته بود. پنجره در اصل فقط در…
سعید صالح·۳ سال پیشبرای خونه، پرِ نور واسه بیداری، پرِ سایه واسه خوابخانه ما قدیمی است. یعنی پدربزرگم مانند تمام خانوادههای ایرانی که یک زمانی یک جایی یک زمین به چه وسعت داشتهاند و مفت فروختهاند و اگر بود…
سعید صالح·۳ سال پیشبرای پروانههای نیمهجان یا حتی بیجانهر روز که از خواب پا میشد، کنار پنجره یک پروانهی مرده میدید.وقتی که چشمش رو باز میکرد تا از جاش بلند شه، تمام خستگی روزهای قبل رو همچنان…
سعید صالحدردال مثل داستان·۳ سال پیشخیال میکنم تمام خوابهایم را گم کردهام، میشنوی؟از تشنگی از خواب بیدار شدم.چشمام هیچجا رو نمیدید، با احتیاط به سمت آشپزخونه حرکت کردم. با ولع تمام بطری آب رو سر کشیدم و انقدر آب یخ بود…
سعید صالحدردال مثل داستان·۴ سال پیشدر انتهای این تباهی، انتهای این هوای بد«چند دقیقه دیگر راه داریم؟»زن با بیمیلی وقتی داشت از پنجره، غروبِ نهچندان دلانگیزِ خورشید را نظاره میکرد پرسید. عصرِ پاییز یک سال غمان…
سعید صالح·۴ سال پیشبرای آقای نوری، میوهفروش خیابان گاراپیدیآقای نوری فوت کرد.احتمالن برای شما که تصوری از کیستیِ آقای نوری ندارید، این خبر بسیار سطحی و معمولی بهنظر میاد. برای من هم؛ نه به شدت شما…
سعید صالح·۴ سال پیشبرای همزمان شدن حادثهها، شاید اتفاقی شاید هم نهمن ۱۰ صبحِ امروز فلکه چهارم تهرانپارس بودم. بعد مجبور شدم برگردم خونه و با ماشین به سمت میدون آزادی حرکت کنم. فلکه چهارم دو نفر رو دیدم که…
سعید صالح·۴ سال پیشرو ضربآهنگِ قلبت میشنوم ..«آقای هاشمی شما اینجا چیکار میکنی؟ به سلامتی برگشتید دوباره؟» آقای هاشمی از پنجرهی اتوبوس خودش رو پرت میکنه بیرون. من سریع سرم رو برمیگر…
سعید صالح·۴ سال پیشبرای حرفهای کوچکی که انتظار نداریماین چند وقت انقد اتفاقات عجیب برام افتاد که باعث شد کلی حسهای مختلف و جالب رو تجربه کنم. آخرین چالشی که داشتم و هنوز هم باش درگیرم مربوط ب…
سعید صالح·۴ سال پیشبرای نگاهکردنهای طولانیهمهجا تاریک شد. به ساعت گوشی نگاه کردم، ساعت ۱:۴۷ دقیقه بامداد بود. در خانه تنها بودم و منتظر کسی نبودم که چراغی برایم بیاورد. با نور گوشی…