علی و گلبهار، من و جوراب های خیس
جمعه هوا نه زیاد گرم بود و نه ماننده هفته های قبل، ظهرش خبری از حُزن عصرمیداد. دوتا وروجک، یکی بالباس سفید و دیگری با صورتی از جا به نشاط بر میجستاند و با شادی پا میکوفتند، شِلِپ و شُلُوپ میکردند. گمانم کمی بالاتر، آنگوشه روی نیمکت، آن دو بزرگوار والدینشان باشند. با ملاحضه و سنجیده، برآسوده از پله ها پایین میآیم. شکرخند، زانو به زمین زده و مؤدبانه پرسش میکنم: اجازه هست؟
خوش بختانه اجازه هست. کادرم را میبندم. حالا میتوان همانطور خیس خیس، عکس ها را خشکاند روی حافظه دوربین. گلبهار قطرات آب را میپراند بالا، علی دوست دارد باپدر و مادرش عکس بگیرد، گلبهار که حوصله اش سر میرود علی را با پا سُرمیدهد پایین، علی موقع سور خوردن لب به لب میفشارد، گلبهار از هیجان چشمانش را میبندد و چندقطر آب مهمان موهای علیست. تا حرف عکس خانوادگی وسط میآید، آقا و خانم *** پا به آب زده اند. این اتفاق رنگی رنگی انقدر دلکش است که رویم نمیشود تعلقاتم را درنیاورم، آنطرف نَیندازم، نگویم گورپدرغرورجوانی و پا تَرنکنم. چسبندگی جوراب های خیس، کودک درونم را بیدار کرده و تصدیق میکنم که جا خوردم.
آن لحضات مرطوب و نمناک گذشته، حالا خشک نشسته ام به عکس ها نگاه میکنم. آب روح شده به کالبد عکس ها. هرچند محیط مناسب عکاسی کودک نبود، لباس ها ورزشی بودند، تجهیزاتم نامناسب بود و... . مهم نیست. این عکس ها نه یک کوشش هنری برای ثبت عکس های زیبا، بلکه یک تلاش دلی برای ثبت خاطراتی پُر احساس است. بهانه ایست تا آن ظهر را از یادنبریم. تلاشی است تا گلبهار و علی در ذهنم بمانند و هیچگاه این محبت بزرگ را فراموش نکنم.
سید علی امیریان
پانزدهم، شهریورماه، هزاروچهارصد شمسی