مدتها بود که میخواستم درباره طلاق بنویسم، اما به دلایلی این کار را به بعد موکول میکردم. حالا انگار زمانش رسیده و دوست دارم از احساساتی که بعد از آن اتفاق تجربه کردم برای شما بگویم. شاید به دردتان خورد.
از طلاق من چیزی حدود هزار سال میگذرد. میگویم هزار سال، چون بعد از آن اتفاق، آنقدر تجربیات مختلفی داشتم که به معنای واقعی کلمه، انگار هزار سال گذشته است.
من و همسر سابقم بعد از یک ازدواج ده ساله تصمیم به جدایی گرفتیم. البته که فکر کردن به طلاق را خیلی زودتر آغاز کرده بودیم و چند سالی میشد که در پیچوخمهای زیادی گیر افتاده بودیم.
ما علاقه زیادی به هم داشتیم - دیگر از عشق حرف نمیزنم؛ چون فکر نمیکنم چیزی به نام عشق وجود داشته باشد. همهچیز میتواند نهایتا یک دوست داشتن زیاد باشد- اما رابطهای بهشدت سمی را تجربه میکردیم؛ رابطهای که روزبهروز بیشتر حالمان را بد میکرد و ما را به سمت طوفانی عظیم و نابودگر میکشاند. بالاخره هم آن طوفان، همهچیز را بلعید و از بین برد.
بعد از طلاق، همه دنیای من سیاه شد. خودم را درون تاریکی مطلق میدیدم و هیچ راه نجاتی پیدا نمیکردم. لحظههایی داشتم که از شدت فشردگی قلبم، احساس میکردم دیگر گریه فایده ندارد، فقط مرگ میتواند آرامم کند. لحظههایی بود که درون تختم مثل یک آدمی که ناگهان فلج شده، به سقف زل میزدم و گریههایم تبدیل به زوزههایی دردناک میشد. زوزه میکشیدم؛ به معنای واقعی کلمه زوزه میکشیدم.
موقع کار ناگهان میزدم زیر گریه، موقع غذا خوردن گریه میکردم، موقع تفریح گریهام میگرفت، روزبهروز لاغرتر میشدم و همهچیز در همان تاریکی مطلق اتفاق میافتاد.
درستش این بود که طلاقْ تمام زندگیام را تاریک نکند، درستش این بود که فقط یکی از چراغهای زندگیام خاموش شود؛ اما همسرم، ازدواجم و زندگی مشترکم برای من همهچیز بودند، همهچیز. او تمام معنای زندگی من بود. همهچیز با او برای من هویت پیدا میکرد و تمام اهدافم دور محور زندگی مشترکم چرخ میزدند. من بدون او هیچ معنایی نداشتم، بدون او اصلا وجود نداشتم و اشتباهم دقیقا همینجا بود.
همین نگاهم به ازدواج، دنیایم را بعد از طلاق، سیاه سیاه کرد.
بعد از آنکه سیاهی همهجا را گرفت خانوادهام، دوستانم، همکارانم، همه و همه حضور پیدا کردند، بیرون آن تاریکی ایستادند و هرکدام به اندازه خودشان تلاش میکردند که با صدا، با نجوا، با هر حرکتی که میشد، گوشهای من را به سمت راه خروج هدایت کنند. نمیدیدم، هیچچیز نمیدیدم و فقط صداها را میشنیدم؛ صداهایی که گاهی آنقدر در هم قاطی میشدند که باز راه را گم میکردم.
چهاردستوپا در آن تاریکی پیش میرفتم و دائماً دستانم را روی زمین میکشیدم یا در هوا به این طرف و آن طرف تکان میدادم که یک چیز محوی از جایی که هستم بفهمم، که اگر دم پرتگاهی رسیدم راهم را کج کنم، که اگر دیواری سر راهم بود، محکم با آن برخورد نکنم. اما گاهی هم بدجوری با در و دیوار برخورد میکردم.
گاهی دچار توهم میشدم و کسانی را در تاریکی میدیدم که آمدهاند نجاتم بدهند؛ محبتی گذرا، دوستیای سطحی یا هر چیز دیگر. من که حسابی ترسیده بودم دنبالشان میرفتم، اما بیشتر از قبل، گم میشدم.
مدتی به همین شکل گذشت و من کمکم یاد گرفتم که چطور در آن سیاهی مطلق زندگی کنم. هنوز میترسیدم، هنوز نمیتوانستم با اطمینان قدم بردارم و هنوز یک گمشده بودم. اما یاد گرفته بودم که آنجا دوام بیاورم تا بالاخره دریچهای که اطرافیانم از درونش صدایم میکردند بیابم.
این چیزهایی که تعریف کردم، دقیقا احساسات من در آن زمان بود. در واقعیت اما آن دستوپا زدنها در بیشتر کار کردن، بیشتر وقت گذراندن با دوستان و خانواده، قدم زدنهای طولانیمدت و نوشتن و نوشتن و نوشتن خلاصه میشد. آنقدر خودم را مشغول این کارها میکردم تا بالاخره بتوانم راه خروج را پیدا کنم.
سرانجام، روزنههای نوری خودشان را به من نشان دادند. کمکم داشتم موفق میشدم که دوباره روی پاهایم بایستم و با کمک آن نورهای ضعیف، قدمهای بهتری بردارم.
زمان گذشت و به دریچه خروج رسیدم. اما وقتی که پایم را از آن سیاهی فقدان و از دست دادن بیرون گذاشتم، با چیز ترسناک دیگری مواجه شدم؛ مه غلیظی که همهجا بود.
آن مه غلیظ، آینده من بود، وحشتم از آینده و اینکه با زندگیام در تنهایی قرار است چه کار کنم. دیگر نه دلتنگ همسرم بودم و نه دلم میخواست حتی برای لحظهای به آن زندگی سخت و تلخ برگردم. حالا فقط به خودم، به آیندهام و سرنوشتم فکر میکردم.
الان که دارم این متن را مینویسم، مدت زیادی است که درون همین مه هستم. خانواده و دوستانم حضور دارند؛ جایی بیرون از این مه، همراه من قدم میزنند و به من از ارزشمند بودنم، از اهمیتم و از قدرتم برای عبور میگویند. آنها دائماً به من امید میدهند که دست از تلاش برندارم. صدایشان را میشنوم، گاهی سایههایشان را میبینم، اما خودم تنهای تنها هستم.
مسیر ترسناک دیگری است. البته که قویتر شدهام، فهمیدهام که فقدانی به آن دردناکی، حتی برای آدمی مثل من که همسرش همهچیزش بود هم نمیتواند کشنده باشد. مستقل شدهام. زندگی خودم را دارم. فهمیدهام که همیشه میتوانم راهی برای نجات خودم پیدا کنم. فهمیدهام که توانمندتر از آن هستم که فکر میکردم. اما درون ترسهای دیگری گیر افتادهام. اینبار همهچیز سفید است، سفیدی قشنگ و خنکی که درعینحال، گنگ و غیرقابلاطمینان است.
با این همه، من باز هم از پا نیفتادهام. دارم درون این مه پیش میروم و تنها راهی که برای پرتاب نشدن درون درههای احتمالی به ذهنم میرسد این است که گامهایی بسیار کند و ریز بردارم، جای قدمهایم را خوب محکم کنم و اگر از قدم بعدی مطمئن نبودم، دوباره بنشینم، به صداها گوش بدهم، از دستهایم کمک بگیرم و از چند قدم بعدیام کمی خیالم راحت شود. سپس، دوباره بلند شوم و راه بیفتم.
نمیدانم این مه تا کجا با من همراه است. نمیدانم این بار هم موفق میشوم یا نه. نمیدانم بعد از این مه، چه چیزی در انتظارم است، اما فعلا دارم به جلو پیش میروم...