معنا را در زندگیام از دست دادهام.
نمیدانم برای چه زندگی میکنم و اصلا برای چه وجود دارم.
وقتی به این فکر میکنم که آیا در گذشته، در ۳۴ سالی که زنده بودهام هم مثل حالا به دنبال معنا میگشتهام یا معنایی برای زندگیام داشتهام، چیزی به خاطرم نمیآید.
تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که همیشه به دنبال عملی بودهام که خوشحالم کند، اما دائماً نارضایتی را تجربه کردهام. عدمقطعیت و بییقینی همیشه با من بوده است و باعث میشده نتوانم از زندگیام لذت ببرم. این وضعیت، حالا شدت پیدا کرده و عملاً نمیتوانم به هیچچیزی اطمینان یا ایمان داشته باشم.
با خودم فکر میکنم شاید یافتن یک معنا یا حتی ساختن آن بتواند من را از این متزلزل بودن نجات بدهد؛ اما وقتی این فکر هم به ذهنم میرسد، فکر دیگری میگوید که اصلا چرا معنا، وقتی تو در زندگیای زندگی میکنی که انتخاب خودت نبوده و هیچ اطمینانی از هیچچیز و هیچکس برایت ایجاد نمیکند؟!
چرا باید برای چیزی که اصلا نمیخواهمش به دنبال معنا بگردم یا برایش معنا بسازم؟
چرا باید چیزی را که اصلاً انتخاب نکردهام تحمل کنم؟
چرا باید با این همه ضعف، با این همه ناتوانی انسان در برابر زندگی و جهان کنار بیایم؟
چرا باید خودم را با اهدافی که وقتی دقیق نگاهشان میکنیم، در تمام این دنیا حتی به اندازه نقطهای نیستند، گول بزنم یا سرگرم کنم؟
نمیتوانم پیر شدن و گذر عمر را بفهمم. نمیتوانم از دست رفتنها و از دست دادنها را درک کنم. نمیتوانم زندگی در غیرقابلپیشبینیترین وضعیتش را تاب بیاورم. نمیتوانم دلیلی برای بودنم پیدا کنم.
هر دلیلی که دیگران -حتی بزرگترین فیلسوفان- به آن اشاره کردهاند هم برایم صرفاً تلاشی بیهوده برای فریب دادن خودمان به نظرم میرسد. همهچیز را پوچ و مضحک میبینم و دستوپا زدنهای دلسوزناکمان را نمیتوانم هضم کنم. به آخرت و زندگی پس از مرگ هم اعتقادی ندارم؛ حتی آن هم بهنظرم فریب و دروغی بهنظر میرسد که صرفاً برای تحملپذیر کردن این زندگی ساخته شده است.
واقعا چرا زنده باشیم وقتی هیچ چیز قطعیای وجود ندارد که به ما اندک امیدی برای زنده بودن بدهد؟!
چرا باید مدام رنج بکشیم و زخم بخوریم؟
چرا باید مدام بجنگیم؟
چرا باید برای یافتن یا ساختن معنا تلاش کنیم؟
چرا باید برای یک «هیچ بزرگ» سرگردان باشیم؟