یک
مثل همیشه با چند دقیقه تاخیر میرسم. گاهی ترافیک، بیشتر از آن سستی خودم، همیشه بهانهای پیدا میشود. پیام داده: «هنوز درها بستهاند و نگران نباش. از رازی بیا به ترافیک نوفل لوشاتو نخوری». قرار است من غارنشین را در یک بعد از ظهر جمعه در تهرانی مغمومتر از همیشه، با تماشای نمایشی درباره «شبانهروز مردن» هم اجتماعی کند هم فرهنگی. از بین ازدحام جمعیتِ در انتظار، به استقبالم میآید. خودش هم دل و دماغی ندارد اما میداند همین کنار هم بودنها حال همهمان را خوب میکند، خودم هم میدانم، این را از همان دو هفته پیش خوب فهمیدم. واقعا دو هفته؟ قد چند ماه طول کشیده برایم.
دو
چشمانم تار میبینند. ضربان خفیفی را پس سرم حس میکنم. عضلات گردنم گرفته و به سختی قادر به چرخاندن آن و دیدن ساعت روی دیوارم. نه! نه! هنگاُوِر نیستم، اصلا مدتهاست لب به هیچ زهرماری نزدهام. اما دهانم گس شده؛ درست مثل صبحهایی که شبش تا دیروقت بیدار بودم تا با پُکهای یواشکی به سیگار لاغر و نحیفم توی بالکن یک در یک آشپزخانه، مطلقا به هیچ چیز فکر نکنم. صورتم به بالش خیسم میخورد. همه چیز در کسری از ثانیه به یادم میآید. لعنتی! اول اتاقم، بعد تمام خانه، کوچه، خیابان، شهر و دنیا روی سرم خراب میشوند و قطرههای اشک دوباره از گوشه چشمانم سرازیر میشوند. پس کی تمام میشود این کابوس نحس؟
سه
جلوی آینه ایستادهام. به چشمان ریزم که حالا از فرط گریه ریزتر هم شدهاند خیره ماندهام. این چشمها قرار است تا چند ساعت دیگر در مقابل چند صد نفر بدرخشند و تاثیرگذار به نظر بیایند. سعی میکنم تمام جملات انگیزشی کتابهای کپسولی موفقیت را برای خودم مرور کنم. اما نه هیچکدام به درد حال الانم نمیخورند. هیچکدام به اندازه همان یک جمله او، من را امروز از جایم بلند نمیکنند: «بگذار خودمان را پیدا کنیم.»
چهار
در این دو هفتهای که گذشت حال مردم کشورم از من هم بدتر بوده، غم عظیمی بر دل همه نشسته، هنوز هم قصد راهی شدن ندارد. راستش حقیر بودن رنجهای شخصی در چنین مواقعی بیشتر به چشم آدم میآیند. در تمام این روزهای نحس، کارم و همصحبتی با دوستانم تنها ریسمانهایی بودند که با چنگ زدن به آنها، توانستم از این چاه ویل فروپاشی نجات پیدا کنم. حالا نبض پس گردنم دیگر آرام شده. حالم خوب است؟ نمیدانم.
پنج
سرم را به میلههای کنار صندلیهای سالن تئاتر تکیه دادهام. به دستانش نگاه میکنم. به اینکه با شنیدن هر خاطره چطور تاریخ برایش تکرار میشود و با اضطراب و خشمِ همان روزها، انگشتانش را در هم میفشارد. برای بار آخر به صفحه موبایلم نگاه میکنم که سه بار پیام آمده: «چرا جواب نمیدهی» و من باز هم جوابی ندارم که بدهم. افشاریان درست در چشمانم زل زده و من از لابلای اشکهایم تماشایش میکنم. مسلسلوار جملاتش را به زبان میآورد. از درد مشترک نسلهای این خاک میگوید و هر بار که به شعر بامداد میرسد در میانه، رهایش میکند:
«در دوردست، آتشی اما نه دودناک...».