وقتی کار به "اهمیت" میرسه، دیگه موضوع خیلی مطرح نیست. دیگه مطرح نیست که این چه چیزیه که اهمیت داره یا مهم هست یا مهم شده؟! یا اهمیت پیدا کرده! بلکه "اهمیت" به تنهایی بخشی از فضای ذهن و البته به تبع اون، جسم ما رو درگیر میکنه و در بر میگیره!
{ توضیح جانبی (: من از تصاویری که به خوراکی ها و فضای آشپزخونه مربوط میشه، در پست ها استفاده میکنم (: چون به نظرم انرژی مثبتی داره، صرف نظر از موضوع. خب البته شاید من یه خرده شکمو یا خواننده ها یه خرده شکمو هستن، یا هر دو تامون، شاید هم فقط گشنه مون میشه به طور موقت}
وقتی در مورد یه مسئله مثلا نگران میشیم یا هر حس دیگه ای مثل ترس، تردید، مقاومت و یا درماندگی سراغ مون میاد، انگار که این حواس، به شکل و صورتی مطلق به ما نزدیک و یا به ما حمله ور میشن، دیگه خیلی میزان این حواس رو اندازه گیری نمی کنیم، فقط عنوان شون بر ما غالب میشه.
البته که این چنین حواسی به ما آروم آروم نزدیک میشن، اما میزان اثرشون بر چگونگی اثرشون نمی چربه، به ظاهر مکانیزم (مکانیسم) اثرشون از اندازه و میزان اثرشون نفوذ بیشتری داره و حاکم تره.
البته من بازم اینو میگم که معمولا در مورد اهمیت مسائل، دغدغه ما به چگونگی اهمیت داشتن شون برمیگرده بیشتر تا میزان اهمیت شون.
تشخیص این که یه مسئله واقعا در دسته مهم ها قرار میگیره یا نه، مرحله مهمی از پردازش یه مسئله است. گاهی پرداش یه مسئله برای ما در همین مرحله باقی میمونه و شامل مرحله دیگه ای نمیشه، وقتی که با اطمینان تشخیص میدیم که فلان مسئله مهم نیست، یا در حال حاضر مهم نیست، یا به طور کلی برای ما مهم نیست، پردازش مون برای اون مسئله تک مرحله ای خواهد بود.
مهمه که یه مسئله قراره مغز ما رو اول در مورد خودش آب پز کنه بعد بکوبه یا قراره مغز ما رو در مورد خودش خرد کنه بعد سرخ کنه. یا نه، مغز ما در مورد اون مسئله سختی و مقاومت کمی داره و کافیه با دست یه خرده فشارش بده تا برای پذیرش اون مسئله مغزمون اعلام آمادگی کنه.