با اینکه حس بویایی و چشایی کامل برنگشته است اما بوی برگهای درخت عرعر را میفهمم. تهبویی شبیه به خیار! بویی از بهار در سطرهای سنتور که روی تکرار است. چطور روزها میگذرند و من شبهای ساکت و عزیز را قربانی میکنم؟ تا صبحهنگام بیشتر در دسترس باشم. تقلایی برای درآمد. از پیشهای که این روزها به دلم آنچنان که باید نیست. تهرانِ بیچاره از هر سمتی فشار میآورد و من در سرم خیال میکنم مثل هنرمند بِنامی در اتاقکی خواهم بود که در تیررس پنجرهاش ساختمانی و آجری نیست. شاید کومهای و دشت. چشمانداز کوه و سکوت. خطی نمیکشم، جملهها را تکرار میکنم. لپتاپم را باز میکنم. به صفحههای نشان کرده نگاه میکنم. درهم و با مقصودهای بسیار. این ذهن من است که زیر و بمش بههم ریخته است. مگر چه میشود آدمی سحرگاه یا عصر در دشتهای پر گلِ داماش بنشیند، آسمان را ببیند، صدای این نواختن تکرار شود و باقی همه سکوت باشد و صدای زندگی در پستی و بلندیهای حومه. مگر چه میشود چنین خواستهی حداقلی برنامهریزی جدی و از پیشتعیینشدهای نخواهد. کولیها سبک سفر میکنند. و ما انگار روحهای پریشان خود را در پیکرهی فشردهی شهر ادب میکنیم...
روزی از این روزها به دمنهای تازه خواهم رفت؟ یا روزها شتاب خواهند گرفت و من نقش یک میانسالِ خسته که از ذوق تنها این دو خط و گلها و گیاهانش برایش ماندهاند را خواهم پذیرفت؟
در جایی نوشته بودم:
«ای کاش بهار باشد...
ای کاش درختان به بار نشسته باشند...
تا که در میان این کوههای بلند راهی به سوی خانه بیابم...»
خانه کجاست؟...
نقاشی از مسیر زیر:
https://www.behance.net/gallery/19815273/Contemporary-Landscape-Paintings
ویدیو: اجرای سیامک آقایی در بزرگداشت پرویز مشکاتیان
https://www.youtube.com/watch?v=q1E-FG96kOU