ویرگول
ورودثبت نام
Saba A
Saba A
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

ساختمان مرکزی

شبکه مجازی اختیار را از دستِ آدم می‌گیرد. یک آن، داستان یکی را می‌بینی، پرت می‌شوی نمی‌دانی به کجا و چرا. این پرتاب‌های مداوم یک لوناپارک همیشگی‌ست اگر خودت را در معرض بگذاری. امروز هم همین شد. باز کردن داستانِ یک هم‌دانشگاهی قدیمی و دیدن صفحه‌ی دانشکده‌ی هنر‌و‌معماری که دیگر نیست. یعنی هنوز هست اما کسی داخل‌ش نیست. هیاهویی نیست. ژوژمانی به‌راه نیست. و خلاصه دیگر آنی نیست که می‌باید... تصویر زیر شاید در گوشی و دوربین‌های کم‌مگاپیکسلیِ بچه‌های آن‌روزها به نوعی ثبت شده باشد. آفتابی که صبح زود، یا دم‌دم‌های غروبِ پاییز و زمستان، گروه گرافیک در طبقه چهارم را به رنگ‌هایی از طیف طلا در می‌آورد. من و طینوش همیشه آخرین نفر بودیم. تا واپسین فرصت، رو به چشم‌اندازِ خیابانِ انقلاب و آنتن‌ها و پشت‌بام‌های شهر می‌ایستادیم و داستان‌سرایی می‌کردیم. چشم‌انداز چنان بود که اگر کمی از زاویه پایین‌تر به بیرون نگاه می‌کردیم - به‌طوری که بیشتر آسمان پیدا باشد- تخیل می‌کردیم که در بندرگاهیم. طینوش بعدها به بندرگاهی در اروپا رفت... .

دبستان را کوبیدند. راهنمایی را کوبیدند. خانه‌ی مادربزرگ را کوبیدند. شهر را کوبیدند، خانه‌ی خیابان ایتالیا را کوبیدند. خانه‌ی خیابان کوروش را کوبیدند و دانشکده را هم... این سرعت از ابتدا هم با ریتم درونی من و طینوش سازگار نبود. جایی نوشته بود برای خودمان که به‌سان دو دل‌داده در مسیر این هنر‌و‌معماری لعنتی چه‌ها که نکردیم. خنده‌ها و خنده‌ها و خستگی‌ از بارکشیدن‌های همیشگی. نمی‌خواهم نوستالژیک باشم. اما این سرعت از ضربآهنگ من چند میزان جلوتر است. شاید برای همین در چنین اوضاعی که جهان از حرکت باز ایستاده و کار و هنرستان و غیره و غیره تعطیل است انگار تازه کوک شده باشم. چه چیز بر آن‌مان داشت تا هرچیز که یادی یا روزهای خوش و ناخوشی را ساخته است ویران کنیم؟... احساس تعلق نمی‌کنم. به هیچ‌کجا و هیچ‌راه و هیچ‌کس... نه که شوق یا مهری در درون‌م نباشد. نه که وابسته‌ی شی‌ءی و کسی و کسانی نباشم. اما تعلق را دیگر درنمی‌یابم... حس‌ش نمی‌کنم. روزی باید بتوانی از خیابانی بگذری و به گوشه‌ای نگاه کنی و یادی را زنده کنی... روزی باید از کنا‌ر پنجره‌ای عبور کنی و بوی غذا تو را پرت کند به نقطه‌ای... که بتوانی دوباره داستانی را بخوانی؛ که تخیل کنی؛ دستی به سَر‌ و‌ روی آن بکشی و عبور کنی... عبور برای من بی‌آنکه مزه‌مزه کرده باشم ممکن نیست. طعم‌ش هر چه هست باید با تمام وجود در آن قرار بگیرم. در نقطه‌هایی که از برخورد خط‌ها و رنگ‌ها و لحظه‌ها ایجاد می‌شوند. خانه می‌گیریم کوبیده می‌شود. کنجی را آتلیه می‌کنیم خراب‌ش می‌کنند. دل به دل باغچه و بچه‌های هنرستان می‌دهیم، بیرون‌مان می‌کنند. به شمال می‌رویم درخت‌ها را از ریشه کنده‌اند. در چهاردیواری خودمان پناه گرفته‌ایم دائم از مشارکت و غیره صحبت می‌کنند. می‌رویم مغازه روبه‌رو کفش بخریم رستوران‌ش کرده‌اند. می‌رویم سر فلسطین کتاب بخریم عینک‌فروشی‌اش کرده‌اند. می‌رویم چهارراه پاسداران خطی سوار شویم باغ روبروی‌ش را کوبیده‌اند. از گیشا رد می‌شویم پُل‌ش را کنده‌اند. می‌رویم پرینت بگیریم جای‌ش کافه ساخته‌اند. می‌رویم کافه جای‌ش پرده‌فروشی باز کرده‌اند. پارک را کرده‌اند ساختمان. موزه را کرده‌اند بانک، شهرکتاب را پلمپ کرده‌اند، در وبلاگی وامانده کِز می‌کنیم، از صحنه‌ی روزگار پاک‌ش می‌کنند و این لیست تا ابد ادامه دارد. انگار هر دو صفحه‌ از یک کتاب که می‌خوانی ناغافل قاپ‌ش بزنند و کتاب دیگری در دستانت بگذارند. ای کاش با طمأنینه‌تر... . چرا که نه دیگر مغز یاری می‌‌کند، نه رمق می‌ماند... که تو تمام این‌ها را یک به یک ببینی، هضم کنی و دوباره در فضای آن امن شوی.

امروز تصویر این لایه‌های آفتاب روی در‌و‌دیوار طبقه‌ی چهارم به من یادآور شد که دیگر دریایی پشت پنجره‌ی اتاق ۴۰۸ نیست. این نیستی را می‌شود پذیرفت. تغییر را می‌شود. اما من به این فکر می‌کنم که آدمی به تلاقی این نقطه‌هاست که آدم است و شاید در این پریشان‌حالی که امروز من‌م مختصات خودم را روی نقشه شهری که دیگر نمی‌شناسم‌ش بیش از پیش گم‌ کرده‌ام...

موسیقی: Rundfunk Sinfonieorchester Berlin / Orlandos Thema: Pledge of Love
http://pc.cd/B2QotalK<br/>
عکس: گروه گرافیک / ساختمان مرکزی دانشکده هنر‌و‌معماری تهران-مرکز، تقاطع خیابان فلسطین و انقلاب / از صفحه‌ی دانشکده در اینستاگرام برداشته‌ام.




هنرومعماریدانشگاهبندرگاهآفتابچشم‌انداز
Wind in my hair, I feel part of everywhere...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید