همان زمانها که بچه بودیم در فیلمها و سریالها یک سکانسی بود که همه اعضای خانواده اگر قهر بودند به بهانهی عید آشتی میکردند. یا عروس به جوانِ دلباختهی خواستگارِ قصه پاسخ مثبت میداد و شیرینی شکری و زبان پخش میکردند. گاهی خانهای که بیروح افتاده بود در این سکانس چراغش روشن میشد و همه دستبهدست هم آب و جارویش میکردند و کسی ملحفه سفید را از روی مبلمان مهجور خانه بلند میکرد و سفیدی میآمد تا جلوی دوربین و بعد دوباره دور میشد، ناگهان اتاقها رنگ میشدند و حیاط آبپاشی و گلکاری میشد، در بعضی داستانها هم بچه محصلی بالاخره استعدادش کشف میشد و امتحانها یکی پس از دیگری بیست. یا که گروهی دوستِ جوان همه تلاششان نتیجه میداد و از زیرزمین خانه ظرف یک سکانس میرسیدند به یک شرکت، آنوقت خانواده با شیرینی میآمد و چهرهها شکفته و خوشحال و کار پشتِ کار و پلههای ترقی و زن و زندگی و شوهر و بچه و مأموریتهای فرنگ...
الآن در نیمهی دههی چهارم زندگی یعنی ۳۵ سالگی! باید اعتراف کنم که من هم یک عمر چشمانتظار رسیدن این سکانس بودم و هر روز بیشتر متوجه میشدم که این تصویرها آنقدرها هم بر واقعیت موجود و تورم امروزی و فرار مغزها و آمار طلاق و کاهش زادآوری و غیره منطبق نیست. از یکسو با زمان همجهت شدم و درس خواندم. سرم به کار خودم گرم بود و تلاش میکردم تا در محدودهی کوچک اطرافم تاثیرگذار باشم، از سوی دیگر اطرفیانِ چند نسل قبلتر هنوز هم بینندهی همان فیلمها و سریالهای کار و تلاشیاند. صبحها میآیم لانهای که با خونِدل در این گرانی نگهش داشتهام و آبی به گلها میدهم و خطی میکشم و یکی-دو تماس کاری و جلسههای شاید بدون نتیجه و فکر میکنم خیلی در این سن مسیرم را یافتهام و تلاش کردهام، از سوی دیگر شب برمیگردم به خانهی پدری و سر که روی بالش میگذارم میبینم دو صباح دیگر از این عمر گران باقی نمانده است و هنوز اگر سقف خانهی پدری نباشد آلونکی در این گرگبازار مسکن به اندازه جیب خودم ندارم و فلانی که همدورهی من بود رسید به همان سکانس مذکور و من ماندهام در همان نقطهای که بودم! مغزم مشعوف از سودای رفتن به شهری کوچک و تأمل کردن در تغییر فصول و درخت سیب و کاشت و برداشت. از آن طرف تا گلوگاه فرو رفته در استاندارهای تلقینی جامعهی جهانی و خانواده و عرف و غیره.
در این میان اما، در روزهایی که گذشت و دنیا متوقف شده بود من هر روز در ایوان مینشستم رو به حیاط، و هیچچیز بیش از این راضیام نمیکرد... روزهایی که منتظر وزش باد و شگفتیهای تصویر روبهرو بودم و بیش از پیش به این فکر میکردم که هیاهوی جهان بیرون بیشتر شبیه به یک کمدیدرامای دسته چندم است...
اما حالا که دوباره از خانههامان بیرون آمدهایم، پیوسته ذهن من در جستجوی تصویریست ورای این تصاویر کلیشهای و قابهایی که خودم هم بر روی اینها سوار کردهام...
سوال اینجاست: تصویر من کجاست؟ من در کدام قاب قرار میگیرم؟ آیا اصلاً چنین ذهن خیالپرداز و ولگردی که از خودم میشناسم قالبی خواهد داشت؟ جریان من به چه سمتی در حرکت است؟ سکانسِ استقرار کجاست؟...
عکس: پیرمردِ شریف ذرتفروش در خیابان مفتح، تهران
موسیقی:
Angelo Badalamenti, Heartbreaking
http://u.pc.cd/Hh87