زنگ زد ! گفت سبا من مدتیه شب ها خوابم نمیبره ! تا ۵ صبح ! ازش پرسیدم چی شده ؟ گفت از تبعیض خستم ! گفتم نمیدونم بگم یا نه ؟! گفتم بگی چی میشه ؟ گفت ممکنه دوا بشه ! گفتم دوا بشه چی مبشه ؟! گفت هیچی ! دیگه برتر از این که ممکن نی که چیزی بشه ! اون ها دارن بین ما فرق میزارن و این تبعیض منو خسته کرده ! حتی اگر برم و دوا کنم ! هم چیز خاصی رو از دست ندادم !
ازش پرسیدم ! میشه جوری هم صحبت کنی که احتمال دوا کمتر بشه ؟
گفت اره ! خیلی منطفی نیازمو بگم ! نیاز اونا رو گوش کنم ! اونا رو مقصر نکنم !
گفتم اکی
نظرت چیه ؟!
گفت فردا میرم و باهاشون حرف میزنم !
و …..
بالاخره با مامانش حرف زد ! بعد مدت ها و به مامانش گفت که دوست دارم تو در کنارم باشی و منم دوست دارم به نیاز هام توجه کنی ! برام کادو تولد بخری و حتی کودک درونم دلش مداد رنگی می خواست ! مراجعم این ها رو مدت ها سعی کرده بود در کمال احترام بگه و گوش بده به نیاز های مادرش ! مادرش هم همه رو شنیده بود ! و ازش خواسته بود بیشتر بهش سر بزنه و کمی بیشتر کنارش باشه ! مراجعم میگفت به مامانم توضیح دادم که درسته کارمند دولت نیستم ! ولی چون دارم ازاد کار میکنم وقت زیادی ندارم ! و همیشه درگیرم اما سعی کرده بود نیاز مامانشون ببینه و پاسخ بده ! گفتگو و مکالمشون به خوبی پیش رفته بود ! ان ها در نهایت همو در آغوش کشیده بودن ! چون ارتباط موثری برقرار کرده بودن ! همو شنیده بودن ! به همین گوش کرده بودن ! در قالب درست نیاز هاشون بیان کرده بودن ! و البته قبل از اون و مهمتر مراجع بود که شجاعانه گام گذاشته بود تو مسیر و رفته بود و حرفش رو به مادرش زده بود !
و دوباره با هم در تماس بودیم ! خیلی خوشحال بود ! گفت همه چی به بهترین حالت پیش رفت ! من حرف های دلم و زدم ! درک شدم ! مامان حرف های دلشو زد ! درکش کردم ! و قرار های خوبی با هم گذاشتیم ! حتی کادو تولدی که دوست داشتم و مامان برام خرید و بم گفت تو جنگ شرایط خرید کادو نبود !
راستی ! کادوش و من دیدم واقعا کادو دلبرانه ای بود ! ❤️خواستم بگم نفس همه ی اونایی که قدم قدم برای شفای خودشون و رابطه هاشون جلو میرن گرم !