سلام ویرگول من. این حسّی که انگار باید بنویسی و خلق کنی ولی نمیکنی و وقتت رو هدر میدی، انقدر اذیتم کرد که تصمیم گرفتم به تو روی بیارم. اصلاً داشتم یک مطلب نامربوط میخوندم، یک چیزی راجع به استارتاپ ویکندها. کاملاً یهویی احساس کردم دیگه وقتشه که اگه قلم و کاغذ برنمیدارم، کیبورد گوشیرو بدم بالا و بنویسم. حالا درسته استارتاپی تو دست و بالم نیست، ولی ویکند نزدیکه و وقت آزاد هم فراوان. خوشحالم این کار رو کردم.
در پرانتز عرض کنم؛ این نکته که کیبوردم کلمات رو با توجه به اولشون حدس میزنه هم در خوشحالیم بیتاثیر نیست :) برای وقتی که تو یه کلمه طولانی، یک حرف رو اشتباه تایپ میکنی، خیلی خیلی مفیده.
امروز - مثل چند روز و میشه گفت چند هفته اخیر - مدام در حال نتگردی بودم. نشریات مختلف، آدمهای مختلف، نقد و نظرسنجیهای مختلف اسکرول شد و پایین رفت ولی من به نتیجه خاصی نرسیدم. میپرسی مشکل چیه؟ مشکل اینه که نمیدونم در آینده چیکار قراره بکنم. حالا خودمم واقفم که وقت هست و الان وقت درسه و غیره و غیره، اما آروم و قرار ندارم. تو دلم ولوله هست. باید کار کنم، باید پول دربیارم، باید مستقل شم، و سایر جملات تکراری.
اصلاً این قضیه از وقتی شروع شد که یکم پول دراوردم و دیدم عجب صفایی داره! کاری که کردم خیلیم موردعلاقم نبود ولی دمِدست و شدنی بود. کاری بود که بلد بودم. به قولی convenient بود. قبول داری یه وقتایی کلمههای انگلیسی لب کلام رو بهتر میرسونن؟ آره اینم از همون کلمههاست.
خلاصه میگفتم. پول دستم اومد. چی کار کردم؟ رفع اشکال کنکور و تدریس عربی (از اولین اقداماتِ خیلی از بچههایی که تازه از دست چنگولهای کنکور خلاص شدن و نتیجه هم باب میلشون بوده و حالا میتونن عدد دو رقمی و سهرقمیشونو بندازن جلو و یکم خودشونو باد بزنن). البته خیلی باد زدنی هم در کار نبود. یک عید طاقتفرسا و چند بار ویدئو ضبط کردن و ور ورِ لپتاپ رو در حد مرگ دراوردن و جواب دادن به سوالهای جالبانگیز ۱۰۰ و اندی دانشآموزِ هراسون، دقیقاً کاری نیست که تو سال کنکور وقتی میخواستی به خودت امید بدی که این لعنتیم تموم میشه، برای خودت تصور میکردی.
حالا با تموم بدیها و خوبیهاش، بالاخره پول رو دادن - یا پول رو گرفتیم! - و راه افتادیم به خرج کردن. یک سومش که رفت، مادر گرامی اینجانب رو هشیار کرد که: "حالا میخوای همشو خرج نکن..."
منم الحمدلله گوش شنوااَکی داشتم و پولو دادم دست خودش تو هر بانکی میخواد بذاره. فقط از جلوی دست من که الکی برای خودم و دوستام و اونایی که تازه دیده بودم، لارجبازی درنیارم.
درس اول: وقتی لارجبازی درارین که بدونین میتونین ادامش بدین.
حالا پولمون که رفت کنج گرم و نرم بانکی خوابید که تورم تو خواب بکشتش، کاری نداریم. ما هم موندیم و حوضمون و یه عددَکی تهِ حساب بانکی که تهشم دادیم شلوار پاچهگشاد خریدیم و کلاً باهاش خداحافظی کردیم. قسم خونی خوردم اون شلوارو انقدر بپوشم که پول ۶ تا شلوار از توش دراد.
نوشتن هم خوبهها. الان انقدر حال درونیم خوب شد برگشتم با نیش باز خواهرمو نگاه کردم که سرش تو امورات خودش بود. اصلاً متوجه منم نشد ولی خودم فکر کردم من به شخصه اگه برگردم ببینم یکی اونطوری مدل گربه چشایری بهم لبخند میزنه، زهرهام میترکه.
امروز بود ۲ تیر ۱۴۰۰، یک ربع به ۱۲ شب. ببینم این روزنوشت به جا گذشتن رو میتونم ادامه بدم یا این هم به تاریخ میپیونده...