من حدود شش ماهه که گواهینامه گرفتم. بار سوم قبول شدم. تا قبل اینکه چند بار پشت ماشین بشینم، فکر میکردم رانندگی توی شهر شلوغ و دیوانهواری که تهران باشه خیلی لذتبخشه و به اصطلاح "فاز میده"!
امروز از تجریش روندم تا غرب تهران، و باید بگم وسایل حملونقل عمومی رو با وجود تأخیرهاش، کثیف بودنش، منظرههای جگرخراشش و کلاً همۀ بدیهاش، ترجیح میدم به نشستن توی ماشین کولردار با شیشههای تیرهای که از شیشههای دوجدارۀ خونه، بهتر جلوی سروصدا رو میگیره.
وقتی سوار مترو میشی، میتونی سر خودت رو با کتاب خوندن، داشتن سفری به افق و یا خیره شدن - بصورت نامحسوس - به آدمهای گوناگون گرم کنی. ولی وقتی رانندگی میکنی، باید شش دنگ جلو و عقب و چپ و راست و دو کیلومتر جلوتر رو بپایی که مبادا آدم احمقی خم شده باشه چیزیو از روی زمین برداره، مبادا رانندۀ الاغی بخاطر دودلی سر اینکه توی فلان کوچه بپیچه یا نپیچه، باعث شه تو یهو فرمون رو بگیری اونور و رانندۀ پشت سری فحشت بده.
کمی بعد...
الانم باز همون مسیر تجریش رو رفتم و برگشتم. یه دختر جوون موتوری، ماشینی بهش زده بود، پخش زمین شده بود. همسن من یا یکم بزرگتر مثلاً. اصلاً مورمورم شد.
یک سری افرادی که باهاشون ارتباط دارم میگن (من شب میروم در دل شهر میرانم و به موسیقی گوش جان میسپارم...) و من اصلاً نمیدونم چجوری انقدر با رانندگی آرامش میگیرن! من که پشتم خشک میشه، عرق میکنم و اگه احیاناً بخوام ریلکس کنم، میرم تو گارد ریل یهو! "به موسیقی گوش جان سپردن" من با همون ون و تاکسی و مترو و اتوبوس محقق میشه نه با ماشینی که خودم برونم.
و یه چیز دیگه هم بگم؛ تحت تأثیر فیلمهای اجتماعی ایرانی و موسیقی متن فیلمهای مختلف، من کلاً خوشم میاد به مردمِ در حال عبور نگاه کنم و توی قصههایی تصورشون کنم؛ قصههایی که خودم میسازم. یا مثلاً رنگ موی این و کیف چرمی اون و کتاب دست اون یکی رو میگیرم و یه آدم جدید درست میکنم. هشتگ تفریحات نسبتاً سالم.
دو سال پیش، موقعیتی داشتم که باید با مترو، از شادمان میرفتم تا امام خمینی و بعد میرفتم تا تجریش و بعدش تازه پیادهروی داشتم تا برسم به کلاس پیانو. اون موقع فرصت این قصهسازی رو داشتم؛ فرصت داشتم هزاران آدم رو ببینم که توی عوالم خودشون، اما در ظاهر متوجهِ اطرافشون بودن. بچههای مدرسهای، خانمهایی که از سر کارشون در ادارات میومدن و تقریباً همشون یک دست مانتو و مقنعه و شلوار تنشون بود، دانشجوهایی با سر و شکل متفاوت، متولدین اواسط دهۀ هشتاد که تازه داشتن یک سری phase های مربوط به اون سنین رو تجربه میکردن، دوستها، همکاران، مادر و دخترهایی که از خرید برمیگشتن. این وسط هم من بودم؛ بلند، خیلی بلند، با مانتو شلوار مدرسه، یک کولهپشتی حجیم و کتاب ضخیم و سیمیشدۀ دینی (چون همیشه روز بعد کلاس پیانو، دینی داشتم). معمولاً نشسته روی کف مترو، دستبندهای مهرهای چوبی به دست، با آلاستار قرمز، با نیمچکمه، با کفش ورزشی سفید و سیاهم.
کلاً همیشه به مترو، ارادت خاصی داشتم. از بچگی برام مترو سوار شدن یک پروسۀ هیجانانگیز بود که خیلی تکرار نمیشه. بعداً که تنهایی میرفتم بیرون، از هر فرصتی برای متروسواری استفاده میکردم. وقتی نمایشگاه کتاب میرفتیم، دوستان همه چشمشون به من بود که از شهرآفتاب، برشون گردونم به صادقیه، به طرشت، به خونه. که البته من هم نامردی نکردم و یه بار به اشتباه، برمشون میدون امام حسین! که هنوزم که هنوزه نمیدونم روی سطح این شهر، کجا قرار داره!
خیلی جاها رو با ایستگاهشون میشناختم و میشناسم. مثلاً امام خمینی. واقعاً یک عکس از امام خمینی نشونم بدن نمیفهمم! فقط میدونم که طلاقی خط قرمز با خط آبی تیره هست و منو از خونمون میبره پایین شهر و از اونجا میبره به قیطریه و تجریش، جایی که برقهارو قطع میکنن تا اونایی که خوابن، بلند شن و صدای خانمی اعلام میکنه که "مسافرین، ایستگاه آخر میباشد. لطفاً..." و همه پا میشن و در جهتی یکسان حرکت میکنن و از زیر زمین خارج میشن.
آره خلاصه من نگاه رمانتیکی به مترو دارم :) با وجود بوی عرق، سر پا ایستادن، آدمهای بیچاره، فروشندههای بلندگو قورت داده که کوهی از مداد چشم و جوراب و لباسزیر و باتری و مسواک رو با خودشون حمل میكنن،من مترو رو دوست دارم، و چشم انتظار روزيم كه با خيالی آسوده، بتونم در این سرزمینِ زیرِ زمین، سفر کنم و کشف کنم.