جدیداً وارد توئیتر شدم. یکم جدیدتر هم خارج شدم. بس که فضاش منفی بود (در همین حد بگم چون بیشترش فقط تکرارِ چیزهایی هست که همه میدونیم و دوباره گفتنش فقط فشار خون آدمو میبره بالا.)
بعد ازديدن اون همه نِك و ناله، حالا میخوام چشمامو به روی چیزهایی از ایران که دوست ندارم ببندم ببینم چی به ذهنم میرسه که حال خودم رو خوب کنه...:
آدابِ شمال رفتن که تقریباً بین همه مشترکه؛ اوردن منقل و فلاسک از انباری و پستو و ایوون، خریدن جوجه کباب و وایستادن وسط اولین تیکۀ سبزی و گل و گیاه جهت آتیش علم کردن، کلوچه و زیتون پرورده و ماهی، 3 روز الی یک هفته مثل خرس خوردن، مجاز بودنِ مصرفِ سیر، بیرون کردنِ دست و سر از پنجره، حس کردنِ خنک/شرجی شدنِ هوا با نزدیک شدن به شمال، هوار زدنِ "دریاااا دریاااااا" با دیدن اولین تیکۀ آب از دور، موندن تو ترافیک، ماشینی که توش پر خرت و پرت هست و داره میترکه، و سایر موارد،
نمایشگاه کتاب و آدمهایی که از شهرهای دیگه، با چمدون و بطری آبِ یه لیتری میان،
سبز بودنِ خارقالعادۀ اراضی عباسآباد،
معادلهای فارسی مثلِ کِشلقمه (=پیتزا)،
فاز گرفتن مردم با پائیز، هوای آلوده و سیگار،
نوستالژیهامون؛ کُرسی، پتو ببری، خوابیدن روی تختِ طبقه دوم تو قطار، نوشابه شیشهای، این پشمک رنگیا که تو حرم باهاش میزنن تو سرت و...
برنامههای سینما و تلویزیون؛ قهوه تلخ، کلاهقرمزی و این فکت که عمو پورنگ سلبریتیه،
مارکهایی که همه میشناسیم؛ فلافلِ هفتچنار، کبریت توکلی، پلوپزِ پارسخزر، قنادی رضا (قزوین) و...،
قیافههامون توی عکسهای پرسنلی،
بازیها؛ تخته نرد، پانتومیم، اسمفامیل (خارجیها هم دارن این آخریو؟)،
مترویی که میتونه خنک و خلوت، یا شلوغ و پر از آدمهای متفاوت با داستانهای خاص خودشون باشه،
ضربالمثلها و تکیه کلامها؛ "اون ممه رو لولو خورد"، "این حرفها برای فاطی تنبون نمیشه"، "از هول حلیم توی دیگ افتاد"، "بزک نمیر بهار میاد" و...
راننده تاکسیهایی که سر صحبت رو باز میکنن + خردهریزهایی که توش ماشینشون میذارن و نشون میدن که اون ماشین، هویت داره و مال خودِ خودشونه؛ چیزایی مثل تسبیح که به آینه آویزونه، دعاهایی که اینور اونور چسبیده شده، یه قطعه عکس، مخزنِ (!) پول خرد و سکه + آهنگ و ریتمِ رانندگی کردنشون که دیگه ثابت شده،
میوهفروشیهایی به نامِ بازار روز و بوی شیرینِ میوۀ گرم شده تو آفتاب؛
داستانها و فیلمهایی که دربارۀ همین مردم، و همین آب و خاک هست و من میتونم با تمام وجودم حسشون کنم، حتی اگه خوشایند نباشن،
معماریهای چشمنواز و معماریهای بیریخت، که میتونم از تضادشون لذت ببرم و ازشون عكسبرداری کنم،
خیابون ولیعصر و سایۀ چنارها که از پارکوی به بالا رو به طرز مطبوعی تاریک میکنه،
همهمۀ شهر که همیشه میتونه خودشو از هدفون آدم رد کنه و به گوشِت برسه،
آدمهایی که دستهجمعی تو پارک پردیسان ورزش میکنن،
امکان نشستن روی نیمکت یک پارک، تو یه تاکسی/مترو/اتوبوس/قطار/ماشین شخصی موقع ترافیک و رفتن تو بهر مردم یا گوش دادن به حرفهاشون به صورتِ رندوم،
کنجهای کمتر دیده شدۀ شهر؛ یک خونۀ آجری قدیمی که از خطهای صاف و مستطیلها تشکیل شده، یک درخت بزرگ که وسط کوچه دراومده و قطعش نکردن، یک کوچۀ خلوت،
قهوهفروشیهای قدیمی با صاحبِ ارمنی،
لباس پوشیدن برای بیرون؛ پوششی که تقریباً با همۀ مردم دنیا فرق داره،
آهنگهای تو آسانسورها؛ ورژن پیانو رومئو ژولیت و فور الیز،
فرش شدنِ زمین با توت، هر سال بهار و تابستون،
خیابون قشنگِ و سنگفرش شدۀ سی تیر، بوی کباب و سوسیس، ازدحام مردم و اون ساینِ I Love Tehran،
پسربچههای بسیار پرسروصدایی که توی کوچههای بنبست با اون توپ راهراه بنفشا فوتبال بازی میکنن،
گربههایی که توی سایه خوابن و از چشم پنهون،
چرخکهای لبو و باقالی و کفاشهایی که کل دیوارو با بند کفشهای رنگی پُر میکنن،
ماشینهای کلاسیکی که وسط خیلِ عظیم ماشینهای یکسانِ سیاه و سفید و طوسی، توجه آدم رو جلب میکنن. حتی دیدن یک پیکان هم هیجانانگيزه،
دستفروشهای جلوی کافۀ لمیزِ تجریش که تقریباً توی جوب (جوی) میشینن و دستسازههاشون رو میفروشن،
لوکیشنهایی که همه تو یه برههای از زندگیشون اونجا عکس گرفتن؛ پارک ملت، یه رستوران خوب با یه غذای رنگی، خاطرههای مشترک،
وقتی از دور، از بین دریایی از ساختمونها، میشه برج ميلاد و برج آزادی رو دید،
کتابفروشیهایی که توی طبقۀ دوم یک ساختمون قدیمی و تماماً خاک گرفته، کتاب دست دوم میفروشن و میدونن هر کتاب از چه نویسندهای و متعلق به چه نشری، توی کدوم قفسۀ کدوم کمد نشسته،
تابلوهای نئون آش و حلیم و کلهپاچه،
مانتوفروشهای وسط خیابون که رگال دارن از اینور تا اونور،
شلوغیِ قبل عید که همیشه هست؛ چه بقالی و چقالی باشه، چه بازار تجریش باشه، چه لباسفروشی، و چه یک خیابون معمولی،
وقتی میگی "فلان چیز بوی خارج میده." و همه منظورت رو میفهمن + شکلات خارجی
عتیقهفروشیهای کریمخان که میشه توشون یک ست چایخوری نقره خرید به قیمت چند صد میلیون،
حس خوشحالی وقتی بجای تاکسی، ون میاد و این یعنی کرایۀ ارزونتر + وقتی اول یه اتوبوس میاد همه رو بار میزنه، و بعد دومی خلوته،
یهو سرتو بلند میکنی میبینی با یه کیوسک زشت یا یه درختی که فقط یه بخشی از تنش مونده، یه کار خوشگل کردن،
خوردنیهایی که بعضاً تو خونه عمل میاریم؛ آبغوره، آبلیمو، مربای آلبالو (و خریدهای خرکی جهت تهیۀ این خوراکیها!)،
عصر طلاییِ وبلاگنویسیِ دهۀ هشتاد اون چه ازش باقی مونده،
وقتی از طبقات دیگۀ ساختمون بوی جوجه کباب میاد،
وقتی بارون میاد و میبینی چتر تو کیفته، یا وقتی شبه، همه خوابن و یهو رعدوبرق میزنه و بوی خاک نمزده خودشو میرسونه بهت،
پایبندیمون به مناسبتها؛ عید، چهارشنبهسوری، یلدا، مولودی، روتینِ کیک تولد و جشن و (تولدت مبارک) خوندن،
عروسیها؛ دیسهای نقرهای غذا (باقالیپلو با ژله)، ازدحام خانمها توی رختکن، وقتی همه اول به زور میان وسط ولی بعد نمیشه جمعشون کرد، پلیلیستی که یک بخشیش از بیست سال قبل تغییر نکرده، عطر و آرایش و کروات و رقص نور،
وقتی گیلاسِ دوقلو میبینیم و واجب است که آن را بالای لالۀ گوشمان بیندازیم،
تعریف مشترک از غذای حاضری (نون پنیر تا سوسیس تخممرغ) و خونۀ مجردی (غالباً غراضه و شدیداً درهموبرهم، موارد خیلی لوکس هم دیده شده)،
وقتی یکی توی تایپ ي میزنه و میفهمیم آیفون داره،
لذتِ نذری گرفتن + غذاهایی که تو ماه رمضون میخوريم (بعلاوۀ این نکته که فقط تو این ماهه که میشه نون پنیر چایی رو با کتلت و زولبیا بامیه و آش رفت بالا و یکم بعدشم هندونه خورد)
اینکه تقریباً همه یه نظر قربون یا یک دعای نوشته شده و طلق گرفته شده دم در دارن،
شهرکتاب،
مفهومِ (آینه کنسول)،
اون جاهایی از تهران که یهو hub ِ یه چیزی میشن؛ مثلاً انقلاب و کتابفروشیهاش، خیابون نجاتاللهي و صنايع دستیهاش، خیابون شیراز و سرویس بهداشتیجاتش، اندرزگو و رستورانهاش، هفت تیر و مانتوفروشیهاش،
آدمهایی که هنوز روزنامۀ کاغذی میخونن،
آدمهای سالمندی که خیلی شیکتر از همۀ ما هستن؛ خانمهایی که گوشوارۀ عقیق دارن و آقایونی که جلیقه میپوشن،
اینکه همه سفره قلمکار اصفهان دارن؛ اصلاً ما هممون چند تا تیکه صنایع دستی تو خونمون داریم، مگه نه؟
اینکه تقریباً همۀ راننده تاکسیها رادیو گوش میدن،
و غیره.
خدایی، داشتنِ این همه خاطرات و تجربهها و دانش مشترک با هزاران (الی میلیونها) آدمِ دیگه، باحال نیست؟
- پینوشت یک: عکسها مال خودمه :)
- پینوشت دو: فعلاً اینها یادم میومد و ذوق داشتم پست رو بذارم. کسی چیزی یادش اومد بگه لطفاً ?