صبا.
صبا.
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

روزنوشت چهار؛ تک‌گویی دربارۀ مشاغل (گذشته، حال و آینده)

همین الان داشتم تو ویرگول داستان شکست یک استارتاپ رو می‌خوندم. دیروز هم یکی از همکلاسی‌های دانشگاه - که به شخصه اصلاً فکر نمی‌کردم کار کنه چه برسه به اینکه توی تیم بازاریابی دیجیتال یک استارتاپی که مخاطبش ایرانی جماعت نیست باشه - بهم یک پیشنهادی داد که بیا و به تیم‌مون اضافه شو. حالا نه اینکه من خیلی چیزی بلد باشم، توانمندی‌های خارق‌العاده‌ای داشته باشم و یا موارد مشابه، فقط یک دورۀ بازاریابی دیجیتال رو شروع کردم و در حال یادگیری هستم و به همه هم یادآوری می‌کنم که کوفت هم حالیم نیست. و البته که یک جار زدم اینور و اونور که عاقا ما شروع کردیم به یادگیری این مطالب :) بالأخره انسانِ جوان است دیگر (مطمئنم یک دوجین ضرب‌المثلی برای کسی که سروصداش بلنده اما در واقع چیزی نمی‌دونه وجود داره که هیچ کدوم یادم نیست. طبل توخالی؟ یه همچین چیزی)، دوست دارد خودش را خاص و مهم و busy جلوه دهد!

حدوداً دو هفته پیش که با جمعی از دوستان دانشگاهی به دل بلوار کشاورز و انقلاب و تئاتر شهر (و سایر جاهای گرم و شلوغ تاریخ‌دار که به آدم حس فرهنگی بودن می‌ده) زدیم، دیدیم که بله! تقریباً همگی ناامید از سیستم دانشگاهی و دلسرد از اساتیدِ بی‌حس‌وحال هستیم! حالا من که فعلاً فقط ناامیدم، ولی یک سری از بچه‌ها خودشون کلاً درس و اینارو بیخیال شده بودن - یعنی در این حد که لپ‌تاپ رو روشن کنی که حاضریت بخوره و بری ردّ کارت - و رفته بودن کار خودشونو شروع کرده بودن. برام جالب بود. البته خیلی از خودم نپرسیدم که "چرا من خودم کاری رو شروع نکردم؟" یا "الان من چرا نشستم تو خونه؟" و موارد مشابه. چون با چیزهایی که خوندم و شنیدم، می‌دونم که دلم نمی‌خواد حالا حالاها - if not never یا if not ever. مطمئن نیستم کدوم درسته - کاری رو شروع کنم. همین دیگه. فقط برام جالب بود. نه اینکه بخوام بگم چون سن ماها - بندگان خدایی که ترم اولشون غیرحضوری بود - کمه، پس آدم نیستیم و هیچی حالیمون نیست و نمی‌تونیم کاری رو شروع کنیم، بیشتر می‌خوام بگم که چی شد که جوانی شد چيزی كه توسط یکی از بچه‌ها اینطوری وصف شه "تا جوونیم خاک‌های مسیر رو بخوریم که بزرگ‌تر که شدیم دیگه اوضاع روال باشه." البته نقل به مضمون می‌کنم، ولی این بخش خاک بخوریم تو ذهنم موند. يعنی چی خاک بخوریم؟ حالا یکم غبار مزه‌مزه می‌کنیم، ولی من دلم می‌خواد در این روزهای دهۀ دوم و سوم زندگانی خویش، کیف هم بکنم! نه اینکه همش جون بکنم و حرص بخورم.

اینارو گفتم که بپرسم چه شد که ما انقدر با افراد تازه‌نفسی روبرو شدیم که از قضا همشون دلشون می‌خواد کار خودشونو شروع کنن؟ چی شد که ما با این همه استارتاپ مواجه شدیم؟ اصلاً اسم خیلی از این‌ها واقعاً استارتاپه، یا صرفاً کلمش فاز داره؟ لامصب از هر کیم می‌پرسی که "فلانی، موضوع کاری که می‌خوای شروع کنی - یا به قول خودت، استارتاپت - چیه؟"، می‌گه "یه چیزی شبیه فلان چیزِ خارجی". یا مثلاً "فلان اپ رو می‌شناسی؟ آره عین همون."

خلاصه فعلاً من موندم و یک عالم سؤال، بعلاوۀ کمی بیشتر از کمی سردرگمی. الان موندم چه کنم؟ تدریس‌های کنکوری رو ادامه بدم به هوای پولش؟ خب آخه کنکور هم که داره به حمدالله ماست‌مالی می‌شه. یک خبری جدیداً دیدم که می‌گفت کنکور 1402 دیگه درس‌های عمومی نداره. البته چقدرش به واقعیت بپیونده، خدا عالِمه. دیگه چی می‌مونه؟ برم سراغ زبان؟ خب خوشم نمیاد! من زبان رو اینطوری یاد نگرفتم که (اگر صفت مفعولی قبل حرف اضافه بیاید، آنگاه از مضارعِ التزامی استفاده می‌کنیم!). من با فیلم و سریال و آهنگ یاد گرفتم. و البته اینکه عجب سلیقۀ موسیقایی خزی داشتم در دوران راهنمایی، بماند. ولی خب. لهجۀ بریتیش آدمو می‌سازه.

تو پرانتز، احتمالاً با کنار هم گذاشتنِ سلیقۀ موسیقایی خز، راهنمایی و لهجۀ بریتیش، فهمیدین که وان‌دایرکشن گوش می‌دادم D:

پرانتز بسته.

آره زبان رو می‌گفتم. طرف باید خودش حال کنه با زبان، اصلاً عشق بورزه وقتی کلمه‌های قشنگی مثل eponymous، enamor، crestfallen و gastronomy به پستش می‌خوره. نه اینکه به ضرب و زور اینکه "پول دادم پس بخونم" یا "بخونم برم خارج" زبان بخونه. من اگه یک کلاس نوجوانان داشته باشم، فقط سریال می‌دم ببینن و آهنگ می‌دم transcribe کنن. حالا یک نگاهی به کتاب هم میندازیم اون بغل مغلا.

اینم گوگل نوت قشنگم، بخش کلمات انگلیسیش.
اینم گوگل نوت قشنگم، بخش کلمات انگلیسیش.

پس اینم از زبان.

عرضم به حضورتون که من فقط همین کارهارو قشنگ بلدم. یعنی چم و خمشو می‌دونم (كمی تا قسمتی) و لازم نیست کسی بیاد تازه بهم یاد بده. غیر از اینا هیچ تخصص دیگه‌ای که به دردِ پول دراوردن بخوره ندارم.

من فکر می‌کنم برای شخصی مثل من، معلمی شغل مناسبی نیست. یعنی خودم معلم خوبیم و شاگردهایی که در عرصه‌های مختلف داشتم، همگی راضی بودن تا جایی که من می‌دونم. ولی شغلی نیست که بخوام باهاش بمونم. اصلاً عشقم به این نیست که به یکی دیگه یاد بدم، اونم بگه مرسی و بره پی کارش. نهایتاً مثل اکثر کسایی که پوستر وبیناراشونو می‌بینیم و عناوین شغلی‌شون یه چیزایی مثل (مدیر تجربۀ مشتری در برند حسنگول) یا (کانتنت کیوریتر در میرزا قلی) هستش، وقتی یه چیزی آموختیم و به کار گرفتیمش و هم خودمون راضی بودیم هم کارفرما، جهت اسم در کردن و کمی هم برندسازی شخصی، به آموزش روی میاریم. پس آموزش برای من هدف نیست که بشه شغلم و اینا. بلکه یک وسیله هست برای اسم در کردن و رزومه پر کردن. البته الان نه‌ها. ایشالا بعداً که (کارشناس ارشد روابط عمومی برند جینگولو) شدیم. الان همون هدفه، پولشم والا مثل این سریال ترکیا ماچ می‌کنیم می‌زنیم به پیشونی‌مون.




یک وقتایی می‌گم نکنه من باید برم تو همین کار نشر و نوشتن؟ حالا با چهارتا پست ویرگول هیچ انسانی نویسنده نمی‌شه، ولی خب درک کنین دیگه. یکم که می‌نویسی میری جلو، اعتماد بنفس می‌خوره به سقف.

ولی جدی. الان توی دانشگاه یک سری نشریاتی هست. البته در رشتۀ مدیریت که رشتۀ بنده باشه، مطالب خیلی کسل‌کنندست برام. اصلاً کلاً ما چند دسته مطلب توی نشریات دانشگاهیِ "دانشجوrun" مربوط به مدیریت داریم. (لازم به ذکره که اینا صرفاً نظر شخصی بندست)؛

  • مطالبی با موضوعات کلیک‌خور مثل (چگونه اسنپ، اسنپ شد)
  • مطالب کسل‌کنندۀ دانشگاهی با کلیدواژه‌های بهره‌وری و بهینه و... مثل (مدیریت افزایش بهره‌وری در شرکت‌های خدماتی)
  • مطالبی که ظاهرش قشنگ و گرافیکیه اما نصفش توضیح واضحاته و غالباً چرنده. مثلاً فکر کن اگه مطلب مربوط به منابع انسانی باشه، بیست خط اول داره می‌گه "گران‌قدرترین سرمایۀ هر شرکتی، نیروی انسانی آن است. نیروی انسانی به تمامی افرادی گفته می‌شود كه..." خب انسان مؤمن اگه حرف زیادی برای زدن نداری، بالاغیرتاً دیگه توضیح واضحات تحویلمون نده.
  • مطالبی که عیناً ترجمه شده از یک صفحۀ خیلی معروف هستن. مثلاً طرف برمی‌داره از تو ویکی‌پدیا یه چیزیو ترجمۀ تحت‌اللفظی می‌کنه (مثلاً طرف زبان کنکورو زده 60، دیگه فکر می‌کنه خدای ترجمست و الان خیلی زیرکانه داره رزومه درست می‌کنه واسه خودش) می‌ذاره اونجا. بعد حالا متنه: "اگر نقدینگی ما در سال بالای 1 میلیون دلار نباشد..." "آمار نشان می‌دهد که ایالت‌های حسن و حسین، از بیشترین نرخ jsdffijsid برخوردار هستند..." یعنی اصلاً اعصاب انسان خرد می‌گردد! خب به من چه که ایالت حسن توش چه خبره؟ اصلاً اتفاقات کشورهای دیگه تا حد خیلی زیادی توی ایران قابل تعمیم نیست. حالا شما بیا عدد میلیون دلاری تحویل ما بده.

اين‌ها مواردی بود که فعلاً به ذهنم رسید و all in all باید بگم که چنین مواردی باعث می‌شن نوشتن در نشریات دانشگاهیِ "دانشجوrun"، برای من گزینۀ ایده‌آلی نباشه.

از طرفی، نوشتن تخصصی هم فقط نوشتن بلد بودن نمی‎‌خواد، تخصص می‌خواد! که من ندارم.

با این اوصاف، می‌تونم بگم تنها راه‌حلی که فعلاً به ذهنم می‌رسه، کارآموزیه. حالا بگرد و جای جذاب پیدا کن! (کارآموزی بازاریابی آنلاین برای شرکت تولید لاستیک) به چشم من یکی که اصلاً جذاب نیست! دلم می‌خواد موضوع کار یک چیز جذابی باشه.

مثلاً یک استارتاپ (یا حالا هرچی) هست که من خیلی دوستش دارم. اسمش Peeyade/پیاده هست. اصلاً من سال‌هاست به این عشق می‌ورزم! امیدوارم که یک روزی بتونم پیششون کار کنم. حالا چجوریش فعلاً معلوم نیست.

بله. و این هم از تک‌گویی‌ بنده دربارۀ شغل، اپیزود اول. این رشته سر بسیار درازی دارد...



شغل مطلوبانتخاب شغلمعلم نمیشمدانشجوی بی‌مهارتدانشگاه به ما چیز خاصی نمی‌آموزد
شیفته تهران‌گردی و پیاده‌روی، دارای وسواس نسبت به غلط‌های ویراستاری، کشته مرده جفت و جور کردنِ لباس، در حال تلاش برای پیدا کردنِ مسیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید