صبا
صبا
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی می کنیم امّا به رسم عادت

پیرمرد خوش رویی بود موهای سر و صورتش کاملا سفید شده بود و معصومیت خاصی به چهره اش داده بود تمام طول مسیر با جوان همراهش حرف میزد و می خندید بی آنکه بخواهم جذب حرفهایش شده بودم طوری که ‌دیگر ترمزهای ناشیانه راننده سر هر ایستگاه آزارم ‌نمی داد.
نمی دانم جوان که اسمش محمد بود و ته چهره اش شبیه پیرمرد چه گفت که پیرمرد نگاهی به او‌ کرد و گفت به قول سهراب "زندگی چیزی نیست که سر طاقچه عادت از یاد من و تو برود."
حرف پیرمرد و شعر سهراب تکانم داد!
ما واقعا زندگی می کنیم یا زندگی عادت ماست.
هر روز ما با برنامه های تکراری شب می شود، از بیدار شدن با زنگ‌ هشدار تکراری تا بقیه برنامه ها همه تکرار است. تکراری که عادت شده است. نمیدانم چرا گفته اند "ترک عادت مرض است" عادت مرض است نه ترک آن؛ عادت مریضی خطرناکی است.
خطرناک است چون به هر شرایطی عادت می کنی و حاضر نیستی برای تغییر شرایط و رسیدن به یک زندگی بهتر تلاش کنی حتی گاهی نمی دانی که زندگی بهتری هم وجود دارد، حتی گاهی زندگی بهتر را نمی خواهی!
عادت خطرناک است چون عادت کردن یعنی عادی شدن زندگی، عادی شدن داشته ها، ندیدن نعمتها و حسرت نداشته ها!
چقدر نفس کشیدن و صدای ضربان قلبمان عادی شده است، چقدر دیدن و شنیدن و گفتن برایمان عادی است.
داشتن خانواده ، پدر و مادر، خواهر و برادر و فرزند را موقعی دارایی می دانیم که دیگر نیستند و آنها را نداریم ،
حتی به نبودن هم عادت کرده ایم! نداشتن نه اینکه مرگ آنها را از ما گرفته باشد گاهی هستند ولی از لبخند و محبت شان خبری نیست. آنقدر به بودن همدیگر عادت کرده ایم که یادمان ‌نمی آید آخرین بار کی از دیدن یکدیگر خوشحال شده ایم و آخرین بار کی به هم لبخند زده ایم؟!
لبخندی به رسم زندگی نه به عادت!
چقدر همه چیز در زندگی مان عادی شده است؛ چقدر داشته هایمان را نمی بینیم؛ چه بی اشتها و بی ذوق وشوق روزها و شب هامان می گذرد؛ چقدر عادت کرده ایم پس کی زندگی خواهیم کرد؟!
با ترمز شدید اتوبوس به خودم آمدم باید پیاده می شدم از پیرمرد و جوان خبری نبود ولی صدایش در گوشم‌ می گفت که " زندگی جیزی نیست که سر طاقچه عادت از یاد من و تو برود."

zendegiویرگولنویسندگی خلاقزندگیسهراب سپهری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید