با تحویل دادن پایان نامه کارشناسی حس خلأ میکنم.
معتاد کار از صبح تا شب شده بودم. دوری عذابم میده. بچه هارو که میبینم میخوام گریه بکنم و بهشون بگم میشه کارشناسی تموم نشه؟ دو هفته دیگه جدی جدی ارشد مکانیک هستم و هیچ ایدهای ندارم از زندگیم. مفتخرم اعلام کنم زبان و آیلتس رو شروع کردم.
با خوندن دوباره عروسی خون به این نتیجه رسیدم که لورکای عزیزم شاعر خیلی خوبیه ولی نمایشنامش برای الان چیزی برای گفتن نداره. همچنان چاکر آقای ایبسن هستم. مخلص تمامی نمایش نویس های رئال.
به پسره خیلی یکهو گفتم دوستت دارم. خیلی زود و خیلی یکهویی. یکم خودمو سرزنش کردم این چی بود گفتی به این زودی و یکم ترسیدم ولی میفرمایند که:
ز پیراهن برون آ، بیشکوهی نیست عریانی
جنون کن! تا حبابی را لباس بحر پوشانی!