به خودم قول دادم بنویسم. نوشتن، این امر حیاتبخش و حتی گاهی نجاتدهنده رو در روزهای پر از ملال تابشتونم مستمر کنم.
قول دادم بنویسم و منتشر کنم؟ اما کجا و اصلا چرا؟
نه اینکه نوشتن من هیچ ارتباطی با هنر والا کافکا داشته باشد، اما همین لحظه به این فکر میکنم که شاید باید مثل کافکا نوشت، راحت و بیپرده؛ بدون قصد انتشار. انتشار میتواند ترس قضاوت و چه و چه را در من بیدار کند. پس فعلا مینویسم؛ بیدرنگ و بدون فکر و بدون تصمیمی برای انتشار.
میگویم روزهای پر از ملال چون روزها پر شده است از ساعن 6:30 صبح بیدار شدن، به بیمارستان رفتن، گذراندن هیاهو و آشوب و اضطراب بیمارستان کوچک و حاشیههای بدردنخورش. بعد هم اتمام کار و اگر رمقی مانده بود ساعت 8 شب پیاده مسیر 50 تا 60 دقیقهای بیمارستان تا خانه را با پاهای خسته برگردم و به این فکر کنم که این 50 دقیقه همهی زمان حقیقیِ زیسته شدهی امروز من بود.
من مثل هر کس دیگهای میل به تقسیم کردن تجربهها و اتفاقات زیستهام رو دارم؛ اما برای آدمهایی که میل به شنیدن دارند. آدمهایی که فکرشون صرفا طرح ناخن یا اخرین استوری فلان فرد نباشه، آدمهایی که به تلههای روانیشون افتخار نکنند، آدمهایی که موقع خوندن یا شنیدن حرفات حواسشون همه جا نباشه الا پیش تو یا حتی کسایی که پول میگیرن تا به حرفات گوش کنن، کسایی که منتظر مکث بین کلمههای تو نشستن تا فقط از خودشون و داستانهاشون بگن.
من دلم میخواد برای کسی یا چیزی بنویسم که گوش کنه؛ واقعی، عمیق و مهمتر از هر چیز دیگه به انتخاب و خواسته خودش.
امروز سوم تیر ماه 1402 بود و تو اکانتهای غریبه و آشنای اینستاگرام، ویدیوها و عکسهای ادیت شدهی رنگی رو از خاطرههای شیرین بهاری که گذشته رو دیدم. همهی ویدیوها با صدای بلند میگفتن که: هی منو ببین! ایام به کامه! همه چی هم خوب میگذره! رو به رشد، رو به جلو.
من میدونم زندگی همهی آدمها سختیهای خاص خودش رو داره ولی تا حالا کلمهی fomo به گوشت خورده؟ به معنی ترس از غافله جا موندن، ترس از دست دادن چیزی.
ترس اینکه همه زندگیهای خوب و رو به رشدی دارن و تو اخرین تلاشت برای برگردوندن روح به زندگیت نوشتنه. من میدونم نباید خودم رو با کسی مقایسه کنم، ولی میکنم. من میدونم بیرون، تو زندگیهای رنگی آدمها هیچ خبری نیست ولی چرا میترسم؟ چرا این دونستهها به جونم نمیشینه انگار؟
یخهای آیس امریکانوی روی میزم آب شده و من به حرف تراپیستم فکر میکنم که میگه به تنت نگاه کن؛ کف دستهام عرق کرده، قفسهی سینهام سنگینه، این احتمالا یعنی اینکه مضطربم. مضطرب از این سوال که
نکنه زندگی از دستم سر خورده و رفته باشه؟
#نوشتن